چندخط پائیز

یادداشت های یه آدم خیلی خیلی معمولی

چندخط پائیز

یادداشت های یه آدم خیلی خیلی معمولی

یعنی تمام شد!؟

وقتی در ماشین را باز کردم حرارت بیرون هولم داد تو ماشین . دم در خیلی خلوت بود . تنها صدایی که می اومد صدای جیرجیرکها بود ،بوی برنج شالیزارهای اطراف هم توی رطوبت گرم حل شده بود. افتاب از روی سرم سر می خرد و من تند تند میرفتم که به سایه برسم. طرف های الاچیق ها خیلی ساکت بود و اون قدر هوا گرم بود که نتونستم روزهای برفی که از سرما به اشتیاق چایی گرم به زیر الاچیق پناه می اوردیم را حتی برای یه لحطه تجسم کنم.

وارد راهرو ساختمان مرکزی که شدم خنکی هوا نشست روی تنم . مثل همیشه تاریک بود و کف راهرو از نورهای تیز درزهای پنجره راه راه بود. اول یه دوری زدم اما فقط پاره هایی از نمره ها پشت شیشه ها بود. از پله ها که رفتم بالا ،یکی از بچه ها را دیدم،گفت برو دفتر اقای.... این چهره اشنا با تمام خاله زنک بازی هاش و گاهآ زبون بازیش که به راحتی اشتباهاتشو توجیه می کنه از سال اول با ما بود و کمک بزرگی بود میون این همه مسؤل که اصلا نمی شه پیداشون کرد. همه نمره ها را که دیدم و خبر بچه هایی که ترم اخری افتادن وکارهای جدید جناب رییس را که شنیدم اومدم بیرون. یه دوری تو ساختمان زدم . در اتاق مدیر گروها مثل همیشه بسته بود و کسی به کاغذی که به در بود ،نوشته بود« مرده شور این خراب شده را ببرن که درش همیشه بستس» یاد خودم افتادم که منم برای مدیر گروه قبلی نوشتم: «در واحد دیدار شما مشروط شدم! »  اما این قایم موشک بازی همیشه ادامه داره.

وقتی از دانشگاه می امدم بیرون هیچ حسی نداشتم. نه خوشحال بودم و نه ناراحت و نه احساس رضایت بود ونه سر خوردگی. ایا دلم تنگ میشه؟ ایا حسرت روزهای ثبت نام را خواهم خورد. ایا اصلا این رشته ای بود که من می خواستم؟

خدایا من چهار سال اینجا چی کار می کردم؟؟؟؟؟؟

 

روزانه

از دیر اومدن استاد و سکوت و فلاش و دیدن ترم یکی ها و رانی پرتقال که بگذریم، امروز هم یه روز معمولی بود به خوبی روزای دیگه . یه کم در مورد وبلاگم گیج شدم. اولش فقط به چشم خاطره نویسی بهش نگاه می کردم . اما بعد گسترده تر شد برام . گاهی فکر می کنم نوشتن روزانه ها بی خودییه اما بعد از ننوشتنش می بینم جاش توی زندگیم خالی میشه. خوب حالا حالا طول می کشه که جا بیفتم و این وبلاگ هم جزو پدیهای روزمره بشه! فردا یه سر باید برم دانشگاه اما هیچ کدوم ازبچه ها باهام نمیان . تازه سفارش شماره دانشجویی هم می دن که براشون نمره ببینم! تابستون هم که با من اصلآ قصد سازگاری نداره . زندگی فقط بوی هندونه و فالوده شیرازی و مهمونی می ده . تابستون فصل شنیدن حرفهای خاله زنکی از گوشه و کناره. فصلی که بعد از هر بار بیرون رفتن و افتاب خوردن یه ساعت خواب و یه سر درد مهمونت می شه. اما این فصل را دوست دارم به انتظار خنکای شهریور که خبر از یه پاییز دیگه می ده! یه پاییز دیگه... اخ که چقدر دلم می خواد یه چند روزی تعطیل کنیم و بریم چادگان!

این هم یه عالمه روزانه نگاری پراکنده فقط به خاطره شیوا ! راستی یه چند روزیه دارم فکر می کنم چقدر دلم می گیره اگه تو بری ابادان!

باز هم خاطرات

توی پیاده روی دیروز عصر پدر گفت : تا حالا این قسمت پارک ناومده بودیا! خیلی قشنگه نه؟

اما من اینجا را دیده بودم. خیلی هم اومده بودم! بوی عطر مرطوبی که از انبوه درختهای این قسمت پارک بود،تو بدنم رسوخ می کرد. بوی خیس خاکهای که با تمام پارکهای این شهر متفاوت بود و مثل بقیه پارک های کنار رودخونه نبود. خاکی غنی که عطر دیگری داره! می شه گفت دو ساله که اینجا نیومده بودم. این مسیر شیطنت های گذشته ها یی نه چندان دور بود. سال های اول و دوم دانشگاه و با دوست هایی کاملا متفاوت از حالا که از اونا فقط شیوا مونده. مسیری که راهمون را دور تر می کرد و فرصت حرف را بیشتر. چه جونی داشتیم وقتی خسته و کوفته اون عصرهای ابری پاییز از دانشگاه سر از کتابخونه مرکزی  در می اوردیم ویا به دنبال خبر یکی از بچه ها می رفتیم نمایشگاه. چه عصر هایی که بارون را از پشت پنجره های موزه هنر های معاصر تماشا نکردیم.انگار اون موقع ترسی از شب و جا موندن از اخرین اتوبوس هم نبود. چیزایی که امروز عقل و منطقمون مدام یادمون می اره! عشق به دیدن عکس و نقاشی و کاشی ما را اینجا می کشید یا چیز دیگه ؟ نمی دونم! فقط اینو می دونم که دوران فوق العاده ای بود برای من. هر چه تو پارک بیشتر قدم می زدم ،بوها ورنگها بیشتر منو به یاد یادهای از یاد رفته می انداخت. این پارک مسیر موزه و کتاب خونه بود با کتاب فروشی های اون طرف پارک. اون موقع ها شاید دو تاسه ساعت تو کتاب فروشی ها می تابیدیم و امروز فقط می ریم سریع کتاب می خریم و بعدش خداحافظی و خونه!  ما خودمون مقصریم یا جبر روزگار و زمانه ای که به سرعت تغییر می کنه! اگه از کوتاهی های خودمون بخوام بگم از همه مهمترش طمع به فوق لیسانس بود. مگه ما نبودیم که به خیال خوندن دیگه قرار نمی ذاشتیم تا بحث اخرین کتابی که خوندیم رابکنیم؟ مگه ما نبودیم که فکر می کردیم اصل اونه و اینا همش فرعیاته؟ وبعدش اون کم خونی لعنتی که باعث شد دیگه نتونم بی ماشین قدم از قدم بردارم و کتابگردی ها تمام شد. پیاده روی ها و باشگاه و نمایشگاه و... همش رفت که رفت. اولش هم نمی فهمیدم چی شده ،فقط دیگه نتونستم پا به پای بچه ها باشم و زدم کنار! اما از جبر زمانه اگه بخوام بگم چی؟ عوض شدن مدیر گروه بیو شیمی ها که دیگه برنامه های گروه ما با اونا نخوند و هیچ قراری گذاشته نشد. وقت های ازاد ما تو کلاس داشتی و روزای تعطیلی تو ما! موزه هم که دیگه نگو و نپرس. دیگه اون نظارت و وسواس برای انتخاب اثار وجود نداشت و هر وقت رفتیم با چشم هایی خسته از دیدن اثاری کم ارزش و هجویات بر می گشتیم. کتاب ها هم که روز به روز از قطرشون کم می شد و به سانسوری هاش اضافه. و جستجوی ما برای نسخه هایی با حداقل سانسور بی نتیجه می موند.

پیاده روی دیروز عصر ما با یاد اوری های خوشمزش تموم شد. من اصلا نمی خوام نق بزنم فقط می خواستم یادم بیاد که هر دورهای که تموم می شه الزامأ تاریخ مصرف نداره و هزارتا دلیل بی ربط وبا ربط باعث می شه تموم بشه. راستی سرور اصلا معلوم هست کجایی؟؟؟؟؟


نمی دونم چرا اشتباهی نصفه از نوشتم منتشر شده! حالا کاملشو گذاشتم(: نطرات بچه ها هم اشتباهی پاک شد!ببخشید )):

داستانک

از کنار پنجره که رفت کنار ،دوباره صدا را شنید . دیوانه کننده بود. تمام اتاق پر بود از این صدا. فقط وقتی که کنار پنجره می ایستاد صدا قطع می شد. دوباره بیرون را نگاه کرد ، کسی نبود.گوش هاش را گرفت و رفت زیر پتو . ولی صدا بازم بود. از جاش بلند شد و شروع کرد دور اتاق قدم زدن . صدا اون قدر بلند بود که متوجه افتادن لیوان شیر نشد. شیر روان شد روی فرش و روی لکه های بزرگ قبلی دله بسته شیر را گرفت. فرش اون قدر سفت شده بود که شیر به خردش نمی رفت! نشست لب تخت و ادامه مسیر شیر را تماشا کرد .شیر که به گو شه کاغذ های پهن شده کف زمین رسید ،همشو برداشت تا خیس نشه. نگاهی به کاغذها انداخت ، پر بود از کلمه های ریز و سیاه و گوشه همشون نوشته بود «بازم این صدای لعنتی. صدای زجه گربه انگار یه بچه شیون می زنه! چرا ساکت نمی شه؟چرا ساکت نمی شه؟چرا ساکت نمی شه؟چرا ساکت نمی شه؟ چرا ساکت نمی شه؟.......

ورقه هارو گذاشت زمین وبلند شد. لباسشو عوض کرد ،در را خواست باز کنه اما دید قفله ، کلید را چرخوند . از اشپز خونه کارد بزرگه را برداشت با عجله رفت بیرون . مادر فقط بیرون رفتنش را دید. لبخندی زد و دوید طرف اتاقش . در گیر کرده بود به صندلی و به سختی باز شد. اخرین بار که از خونه بیرون رفته بود بچه همسایه را از ریز لگد هاش می کشن بیرون. تا وقتی که می کشیدنش تو اتاق داد می زد: اون یه ادم نماست!اون یه ادم نماست!...

مادر لابلای کاغذ هارو تند تند می گشت. چشمش به لب میز افتاد ، سینی قرص ها همون جایی بود که اخرین بار خودش گذاشته بود. حتی یکیش را هم نخورده بود .از وحشت تمام چروک های صورتش باز شد. صدای جیغو که از پنجره شنید دوید بیرون...

تو منو کجا جا گذاشتی؟

تو همونی که فقط کافی بود خودکارتو بگذاری روی کاغذو... صفحه به صفحه بود که می نوشتی؟ چه اتفاقی برات افتاده که حتی خودتو سانسور می کنی؟ چرا نوشته های چرکنویست از اونایی که می ذاری تو وبت بیشتره؟تو کجا یادت رفت که خیلی کارا می خواستی بکنی؟ کی آرزوهات فراموش شد؟

بیا و یه قولی بهم بده. از فردا آغازی دیگر را آغاز کن!

....

پول آدم ها را توجیه می کنه!

...

رشنفکری!

نمی دونم آدم هایی که با ژست های روشنفکری شون زندگی می کنند تا به حال فکر کردنند خیلی ها نه تنها از حرف ها شون سر در نمیارن ، بلکه به نظرشون خنده دار و گاهی هم احمقانه میرسه. امروز فکر کردم زندگی من که گاهی بوی روشنفکریش خیلی از ادم های معمولی را عذاب می ده ، چه طوری با یه حرف پایه هاش سست می شه؟چرا تا امروز فکر می کردم ذهنی که به خاطر علاقه داشتن به قرمه سبزی و گاهآ گوش دادن به آهنگ های ابگوشتی، محکوم به اخراج از دنیای آدم های خاص و روشنفکره؟ من نمی گم اونایی که روزشون را با  قرمه سبزی و گوش دادن به آهنگ های ابگوشتی شب می کنند از ذهن و نظریه های قابل قبولی برخوردارند ،نه، اما احساس می کنم تازه فهمیدم« درخت هر چه پر بار تر افتاده تر» یعنی چه!تازه فهمیدم هنر مردمی یعنی چه! اون هایی که تا حالا استادم بودن و راه را نشونم دادن یه نقطه مشترک داشتن و اون« خود بودن »بود. منی که بالا و پایین می رم و کتاب می خونم و تو هر جلسه نقد شرکت می کنم و افاضات می کنم ،نمی تونم هرگز بگم که واقعآ حالیمه. یکی مونده به آخرین باری که رفتم انجمن داستان نویسان هنوز یادمه. اون روز بعد از مدتها جرات کردم و میون ادم هایی که می دونستم چه طوری هستن داستانم را خوندم. جالب بود کسایی که داستاناشون از همه ضعیف تر بود نظرات جالبی می دادن و حتی اون هایی که یه داستان (کوتاه)چاپ شده و یا یه نقد مکتوب نداشتن جمله های تکراری شونو تحویلم دادن. اون روز بود که فهمیدم کسایی که حالیشون نمی شه نقد چاپ چهارم داستان هاینریش بل با نوشته نقد نشده من فرق داره چقدر وضعشون خرابه! ادم هایی که روی نوشته های گارسیا مارکز ایراد می گیرن تو چه پیله سیا هی گرفتارن. یادمه یه بار دیگه رفتم انجمن که فکر نکنند به خاطره داستانم دیگه نمیرم . وامروز تموم اون خاطرات سیاه و سفید و رنگی جلوی چشمام رژه رفت. و این فقط به خا طره جمله شما بود

:هاله، اگه می خوای که دیگران ببیننت، تاییدت کنند و برای هنری که داری به به و چه چه کنند ،هیچ وقت هیچی یاد نمی گیری!!!

امروز و دیروز

:که شام نمی دی؟!

: وای ، من ظرفیت خندم پر شده شوخی نکنید .

: مگه من شوخی می کنم. جدی می گم. اصلا خنده بر هر دردی دواست. 

:نه،  من که انرژی اضافه ندارم دیگه که بخوام بخندم. تازه شام هم نمی دم. عمرآ !!

: شام نده. بچه ها عکس هاش خیلی بد شده . نه؟


وسط باغ روی بلندی ایستاده بودم. صدائی می اومد که نمی فهمیدم از کجاست. صدائی شبیه نفس نفس زدن یه آدم و یا آهسته صدا زدن. توی تاریکی داشتم دنبال صدا می گشتم و فکرمی کردم کسی از لابلای درختها داره اذیت می کنه و شاید هم دزده.صدا خیلی نامفهوم بود و جستجوی چشمهای من لابلای تاریکی نتیجه ای نداشت.

لیلاداد کشید و گفت:هاله تو هم داری می بینیش؟ بدو بیا ،اون جا نایست، خطرناکه! و من فقط دویدم. :لیلا چی بود؟  : یه سگ بزرگ بود. سعید سعید ،یه سگ وحشی توی باغه.  :من  که چیزی نمی بینم  !

 دیگه اومدیم خونه و کسی جز ما اون سگ گرسنه که له له می زد را ندید. عجیب بود که وقتی دویدم به من حمله نکرد ! همه گفتند سگهای وحشی به ادم هایی که می دوند حمله می کنند.             

یک.دو.سه!

  من همان هستم که روی گورخر خط راهراه رسم می کنم

  ووقتی پرهای خرمگس تیره می شود

  رنگ نقره ای رویش می پاشم

  تا بهتر از پیش بدرخشد و برق بزند

  جک فراست را می گوئی؟ او پاره وقت کار می کند

  سر و کارش با برگها و درخت ها و چیزهاست

  او از من معروفتر است

  اما من از آن ها خوشبخت ترم

 چون انهایی را رنگ می کنم که می پرند می دوند آواز می خوانند!

shel silverstein


اصلأ نمی فهمم چرا نمی تونم روی عکسی که می خوام بگیرم تمرکز کنم؟؟!! انگار یکی دنبالم گذاشته! وقتی عکس را می گیرم می بینم اگه بیشتر وقت می ذاشتم شاید به اون چیزی که می خواستم نزدیکتر می شد! اوی هاله اصلأ معلوم هست چته؟؟


دیرز عصر که داشتم می رفتم کلاس موبایلم زنگ زد. سمیه بود. گفت:تو خیابون سجادی؟ گفتم:اره!    گفت: با ماشینی؟      گفتم:اره! تو کجائی؟   گفت: تو تاکسی  پشت سرت . نگه دار تا از تاکسی پیاده شم با هم بریم . !!!  خیلی وقت بود ندیده بودمش. دلم براش تنگ شده بود.  یه خبر جالب هم داد. دو تا از استادهای موسسه بالاخره با هم ازدواج کردن!!! 



من خوشحالم

اخ اینقدر خوشحالم که نگو ! صبح تو اون گرما و بدون آینه بغل و کولر رفتم دانشگاه.رفتنکی تو جاده یه تصادف شده بود و یه پیره مرد مچاله شده بود کنار جاده.اولش از بچه ها هیچ کس نبود . فقط نمره باکتری شناسی۲ را زده بودند ، با این که اخرین امتحانم بود!!!! و هیچ اثری از اساتید محترم و مدیر گرو ها نبود . بعدش سمیراوخورشید اومدن. مهسا و رزیتا هم همین طور . خلاصه این که مهسا که وضع اعلام نمره ها را دید عصبانی شد و رفت دعوا! ما هم به دنبالش از این طبقه به اون طبقه . اخره سر کاری کرد که جناب رئیس تک تک مسئولین مربطه را جمع کرد و بازخواست. یه وقت فکر نکنید اتفاق خاصی افتادها، نه،فقط نمره های مهسا را نشونش دادن و خلاص . ما هم که دعوا نکرده بودیم هیچ !!! گفتن برین رسیدگی میشه! ما هم اومدیم خونه. تو راه برگشت هم تصادف شده بود ، یه ماشین منفجر شده بود. البته وقتی ما رسیدیم خاموشش کرده بودن و فقط اسکلتش مونده بود. انگار کسی هم طوری نشده بود.                              کلی کار دارم اما همش خوابم میاد!