چندخط پائیز

یادداشت های یه آدم خیلی خیلی معمولی

چندخط پائیز

یادداشت های یه آدم خیلی خیلی معمولی

بهار نوشت

دلم می خواهد تند تند پست های شاد بگذارم  ٬ بخش نظراتم هم یک روزه بیست سی تا یی شده باشد و همه هی با هم کل کل کنند .برای اینکه خوشی دلم را نزند بشینم فیلم های مفهومی و غم ناک ببینم و هی فکر کنم خیلی درد بشریت را می فهمم! هی عکس های رنگی بگذارم از شادی های دنیای واقعی ام و گاهی با خیال راحت نقد بنویسم . نه از این نقد های رایج این روزها که بوی خون و چرکابه و انفرادی می دهد ٬ از ان نقد هایی که از سر سیری از همین هایی که الان حسرت یک لحظه بودنشان را می خوریم بنویسم که مثلآ یک اجر از فلان جا از دست یه بابایی افتاده و این چه سوء مدیرتیست . یا مثلآ چرا روی میز فلان برنامه گلدان خارجی بود و صنایع دستی خودمان را نگذاشتند و از این حرفها! دلم می خواهد ولی..... ما را چه به خواستن! (با یک اه سرد و پوزخندی تلخ بخوانیدش لطفآ)

نظرات 7 + ارسال نظر
almehrdad سه‌شنبه 12 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 12:28 ق.ظ http://almehrdad.wordpress.com/

حرف صد تا یه غاز تا ابد است

یعنی چی انوقت؟

لولی سه‌شنبه 12 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 07:52 ق.ظ http://alaghbandan.blogspot.com/

باز خوبه دلت می تونه یه چیزائی بخواد ... کلیه خودش !

تلنگر سه‌شنبه 12 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 01:09 ب.ظ

من که نمی فهمم تو از چی ناراحتی !
خواسته هات رو بگو آروزهات رو به روی کاغذ بیاور .
دیدگاهات رو بنویس مطمئن باش خیلی بت کمک میکنه

راستی تلنگر هم تعطیل شد . البته موقته
موقت چند ماهه

اره وقتی دیدم خیلی جا خوردم که تعطیل شده!

کاپیتانی بدون هواپیما چهارشنبه 13 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 11:30 ق.ظ

چرا که نه ... من که فکر میکنم شاد بودن دست خودمونه

به این که گفتی بی اعتقاد شده ام!

:: My View :: پنج‌شنبه 14 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 02:02 ب.ظ http://5aber.mihanblog.com

شما الان اعصاب نداری، برو یه وقت که واقعاً شاد بودی بیا !

خیلی باهوشی! سعی کردم کسی نفهمه!!!!

علیرضا پنج‌شنبه 14 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 05:16 ب.ظ http://4biddenart.blogspot.com/

دیگه کسی از شنیدن این حرفا متعجب نمیشه چون عادی شده!
سلام خوبی هاله؟

خوبی. کلافه می شم وقتی میام و می بینم نمی تونم تو وبلاگت نظر بذارم!

علی یکشنبه 17 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 12:17 ق.ظ http://knowme.persianblog.ir

فکر میکنم این ظلم رو وقتی در حقمون کردن که بهمون یاد دادن روی احساساتمون اسم بذاریم . قصه اش درازه و حوصله من کم . قصه جالبیه هم هست . یه روزی شاید قصه اش رو تعریف کردم برات

کنجکاو شدم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد