امرز خیلی خسته وکلافه بود.گفت که میخواد چاپ را خودمون یاد بگریم.اما این بهانه بود. شاید فقط سرش شلوغه ویا درگیر نمایشگاشه.اما من این طور فکر نمی کنم . چرا این قدر تنهاست؟ چرا این قدر با گذشته؟ چرا این قدر وقت صرف شاگرداش می کنه؟
تمام ترسم از اینه که همه تعریفها و تحسین هاش از روی دل رحمیش باشه! کاش یه فکری به حال چشماش می کرد. خدایا دیگه این بار حوصله یه تراژدی غم انگیز راندارم.همون یه بار بس بود. داره باورم میشه که....
سلام
نوشته های پر احساسی داری.
امیدوارم ترست به به یقین نرسه..
به جز این امیدواری هیچ کاری نمیتونم بکنم!
سلام
خوب بید و عالی
گل فروش بهر تو گل خواستم نداشت
دانم ز باغبان که گل کیمیا نکاشت
صدباغ سر کشیدم و صد باغ سر زدم
اما نبود آنچه دلم انتظار داشت
از خالقم برای تو چون خواستم گلی
دستم گرفت و نام تو در دست من گذاشت