-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 19 مهرماه سال 1389 13:10
این جا به قهقرا رفته نه فقط یه جورایی ٬ بلکه همه جوره. نمی دانم این مردگی فقط در من است یا همه را در بر گرفته. نمی دانم این که انگار در شهر ارواح راه می روم و همه غصه دارند فقط در نگاه من است یا همه.. نمی دانم این که دنیای مجازی از خرداد سال پیش سرطان گرفت و سلول به سلولش مرد فقط از دید من است یا همه . نمی دانم اینکه...
-
اپ
جمعه 26 شهریورماه سال 1389 02:48
-
وقتی تو نخواهی
دوشنبه 18 مردادماه سال 1389 01:05
نه می شود مرد ٬ نه می شود دق کرد٬ نه می شود دیوانه شد ٬ نه می شود ... نه می شود... نه می شود... خودکشی هم حتی......
-
و این هم عشق...
دوشنبه 11 مردادماه سال 1389 10:40
-
نغمه های ۲۶ سالگی
پنجشنبه 7 مردادماه سال 1389 00:00
احساس ما در جوانی به زندگی همان گونه است که در کودکی به بادبادک ابی مان!
-
کاشکی هایی که کاشته می شوند ...
شنبه 26 تیرماه سال 1389 23:17
با تو ٬ همین پاییز امسال ٬ توی ماشین ٬ روبروی درخت های زرد و نارنجی ٬ ریرا گوش بدهیم!!!
-
ژانر
جمعه 25 تیرماه سال 1389 01:09
اینایی که همین طور تو وبلاگهاشون ژانر شناسی می کنن! پی نوشت: سرت به کار خودت باشه بابا!
-
فقط بخوانیدشان
دوشنبه 14 تیرماه سال 1389 23:33
-
حقیقت اینه که...
یکشنبه 13 تیرماه سال 1389 23:51
چرا و چگونگی اش دیگه اصلآ مهم نیست ٬فقط مهم اینه که چجوری از تو این کثافت در بیام؟!!! پی نوشت : چون هر چی توش می مونم بهش عادت نمی کنم!!!!
-
نه که نمی فهمی....
شنبه 12 تیرماه سال 1389 10:39
اسمش را مانده ام چه بگذارم تا کمی از عظمت وحشتم کم شود . عین دیوی شده ام برای خودم هول انگیز . دیو خمود و خسته و مریض. نمی دانم اگر این اسمش تسلیم نیست پس چیست؟ دیگر چه باید بکم که نکرده ام و چه نباید بکم باز!!! دو سال است . می فهمی ؟ دو سال تمام !!! سال پیش بود که مرز صفر را رد کردم ! الان انقدر یخ زده ام که بیهوده...
-
دانستنش زیاد سخت نیست
جمعه 11 تیرماه سال 1389 14:50
می دانم همین چند وقت در اینده از ان هنرمندهایی می شوی با یک مشت عقاید بیمار که دیگر هنرمندها را یک مشت عوضی می بیند و دائم در توهم توطئه است! اخر می دانم کی ترا بزرگ کرده!
-
i use to be
سهشنبه 8 تیرماه سال 1389 10:58
هفته ای یک کتاب را می خواندم ٬ فیلم می دیدم ٬ سر کار هم که بودم . برام از بدیهیات بود خوب. اصلآ بلد نبودم در خانه ماندن یعنی چی! بلند بلند می خندیدم ٬ حرف می زدم و خوب بعد از بعضی حرفها هم پشیمان می شدم که طبیعی بود . حالا پشیمانی معنایی ندارد چون درصدی میان ان دو سه جمله ی روزمره باقی نمی ماند که خطا باشد . چیزهایی...
-
ارزوی زیادیه؟
شنبه 29 خردادماه سال 1389 11:46
بهترین اتفاقی که داره می افته همین ف.ی.ل.ت.ر هاست . هر روز یک نفر حذف می شه و وجودش انکار. وقتی دونه دونه هممون را مجازآ انکار کنند نا خوداگاه را می افتیم اون بیرون وجودمون رااثبات کنیم. فقط کاش بمونیم و اون نسلی را که به ازادی می رسه و یادی از سوختن روزهای جوانی ما می کنه را ببینیم ! هرچند اون موقع باید دویست سالمون...
-
کلا اینجوریه!
سهشنبه 18 خردادماه سال 1389 10:46
ایمان آورده ام به اغاز فصل سرد!
-
نه ٬ خودمونیما...
جمعه 14 خردادماه سال 1389 00:12
خدا وکیلی من یه چیزیم می شه ها. تابستون نیومده دوباره دل تنگ پاییز شدم!!!!
-
nightmare
سهشنبه 11 خردادماه سال 1389 09:55
حرکات این کوماندوهای لعنتی را سال پیش اخرهای همین فصل ندیده بودیم یه جاهایی؟
-
تاریخ انقضاء
دوشنبه 27 اردیبهشتماه سال 1389 18:06
یعنی وقتی خودت هم نخوای یه چیزیایی هست که گذر طولانی زمان و در عین حال خالی را به یادت میارن . مسخره ترینش تاریخ های انقضای خوراکی های تو یخچال. وقتی می بینی تاریخ انقضاشون سر اومده در صورتی که باورت نمی شه این همه ماه از اون روزی که خریدیشون گذشه! و اونوقته که می فهمی تاریخ خیلی چیزای دیگه هم تو زندگیت سر اومده ....
-
وقتی از همون اول ٬ راه اخر را بری!
یکشنبه 26 اردیبهشتماه سال 1389 00:48
تنهایی این طور برام معنی شدکه میون گریه های شبانه ٬ مایوسانه گزینه ی صدا زدن خدا را بی خیال بشی !
-
باز هم شنبه٬بعد از جمعه!
شنبه 18 اردیبهشتماه سال 1389 10:24
مدام تلفن زنگ می زند ٬ همه انگار جمعه خیلی کار داشته اند و یک روز عقب مانده اند تا خورشید طلوع کند و اعلام اغاز بدهد. زنگ در هم به بیشترین امار خود در طول هر هفته می رسد شنبه ها! و به همین نسبت تا جمعه کاهش چشم گیری دارد. حتی گدا ها هم شنبه ها در خانه ها می ایند . هیچ کاریش هم نمی شود کرد . نمی توانم پارچه نوشته ای...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 14 اردیبهشتماه سال 1389 23:37
من شکست خوردم . من باختم!
-
کی اینا را یاد ما داد؟!
دوشنبه 6 اردیبهشتماه سال 1389 21:10
اون چیزی که ازش می ترسی نیست که سرت میاد ٬ بلکه اون چیزی که قراره سرت بیاده که می ترسونتت!
-
باز هم تلنگر بزن ...
سهشنبه 31 فروردینماه سال 1389 23:41
قصه ی اینجا شده مثل دفع زباله های بیمارستانی!
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 27 فروردینماه سال 1389 18:53
تازه می فهمم بارون را هم دیگه دوست ندارم! پی نوشت: شاید دوباره یه روزی.
-
صدمات روحی
سهشنبه 24 فروردینماه سال 1389 17:09
خداوکیلی مرزش کجاست؟
-
جور و ناجور برامون یکجوره
پنجشنبه 19 فروردینماه سال 1389 23:23
توی وبلاگ ها تاب می خورم و هی پست های مشابه می بینم که انگار خودم نوشته ام! توی خیابان می تابم و انگار اوضاع همه یک جورایی یک جوریست ناجور و همزاد پنداری کار راحتی شده است. فکر می کنم وقتی حال بقیه هم ناجور است چه دلیلی دارد حال من جور باشد .... ولی انگار که با صورت به دیوار خورده باشم یک یاداوری نه چندان دور گوشزد می...
-
۷ بود که وارونه شد ٬ باور نکردم ۹ شد!
شنبه 29 اسفندماه سال 1388 16:10
نشسته ام توی لیست انتظار ٬ اینجا فرقی ندارد زودتر اسمت را رزرو کرده باشی ٬ خودشان یکی یکی صدایمان می زنند! تقریبآ همه رفته اند ٬ صندلی ها خالی شده و تک و توک کسانی مثل من منتظرند. خلوتی و مردگی از روی سنگ های سفید و لخت کف این جا هو هو می کند. من فقط این پا و اون پا می شم گاه گاهی. منتظرم صدایم بزنند بپرم برم . در...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 15 اسفندماه سال 1388 09:03
وضعیت اینجا درست مثل منه!
-
who are u
شنبه 24 بهمنماه سال 1388 10:36
سلام ادم اول !
-
and day after day
پنجشنبه 8 بهمنماه سال 1388 18:11
you 're buning all my way !
-
تقاضا نامه
پنجشنبه 1 بهمنماه سال 1388 14:13
مانده ام چجوری حالیشان کنم ! دوستان ٬ عزیزان ٬ جوانان و نوجوانان ٬ این لاس هایی که با دوست پسر و شوهرانتان می زنید ٬ این که می ایید و تعریف می کنید وقتی قهر کرده اید چطور نازتان را می کشند ٬ ان احساسات ت.خ.م.ی تان و ان تهدید های ابگوشتی تان ٬ همه و همه فقط برای خودتان جذاب است . به خدا قسم برای ما چیزی به جز حالت تهوع...