مثل سنگ بودم قبلآ ٬ حالا شیشه ای شده ام! اصوات چه راحت تنم را می لرزانند!!!
پی نوشت: عید امد و عید امد و ما جز فیلم ها و کتاب ها و خواب چیز دیگری نداریم ٬ باشد که خوش باشیم!
همیشه دیوانه ی ان صحنه هایی بودم توی فیلما که نقش اصلی رنج کشیده مشتشو برای اونی که بدترین ها را بهش روا داشته باز می کنه و توی مشتش چیزی نیست جز یه نارنجک که شاسی اش کشیده شده و بعد.......... بوم!!!!!!!
احساس اون لحظه خیلی باید ناب باشه!!!!
پی نوشت:گاهی زندگی مثل یه بازی ذهنی میمونه فقط.
شخصآ برای وجود مبارک خودم احساس نگرانی می کنم! باور نمی کنید ولی تا حدی این احساس واقعی و نزدیک است که بدجوری دست و پایم را گم کرده ام!
پی نوشت: اوکی جناب روزگار رسمآ دهانمان را سرویس کردید و فک مبارکمان را پایین گذاشتید. باشد روزی ما نیز....
راوی
ریل است
و من
اتفاقی خفته
در شکم این قطار
(مجموعه شعر٬اغوش من کوه می زاید٬ساراسیامکی)