روزی که تفاوت بارون های پاییزی را که دل منو برده با بارون های بهاری که چشمای ترا شسته ازم پرسیدی ٬ اومدم جواب بدم اما بعد گفتم خودت می فهمی٬ اما اون قدر نموندی که بفهمی من چطور تو پاییز عاشق می شم و تو پاییز زندگی می کنم. نموندی که ببینی روزهای پاییزی من چطور بهشتی می گذره. چه دنیایی دارم با اون نورهای سرد کم رنگ دم عصرهاش. نموندی که نشونت بدم ساعتهای مست کننده ی دم رودخونه را. نمودی که نگامو دنبال کنی وقتی می دوه دنبال برگهای زرد و نارنجی . خلوت های پاییز را با یه بغل کتاب.سرمای شب ها و پتو و خواب های خونه ی مادربزرگ. انارها و زالزاک و نارنگی های نارنجی.نشستن پشت پنجره و تماشای بارون. روزهای تمام ابری.صدای باد تو کوچه های خالی از عابر.صدای خش خش جاروی فراش که برگهای خشک را می کشید روی اسفالت خیابون. جیغ بچه مدرسه ای ها و خنده های خاطره انگیزش.و یه دنیا بوی هایی که مال این فصل اند. مثل خورده تراش های لای دفترها. کتاب های نو . چرم کفش نو و...
خلاصه نموندی که اخرش تو پاییز بهت بگم راز دلمو. بگم که انگار یه عالمه خاطره های پاره پاره و نیمه کاره ام جا مونده تو این خزون اما تو هم رفتی و شدی پاره ای از اون همه خاطره. ارزو یی کردی و ارزوت براوورده شد که دیگه بارون دلم به شیشه ی دل هیچ کسی نمی خوره!
حالا می خواد بهار بیاد. فصل تو. با بادهایی اش که درخت ها زنده می کنه اما ادم ها را تو مستی می بره. با بارونهاش که وقت نمی شناسن ...
می بینی چطور برای توصیف فصل تو لغت و خاطره کم میارم! اما بذار این هم بگم که فصل من روح ادمارو پرواز می ده و فصل تو اونارو می دوزه به زمین!
اما بدون که می خوام تلسم ارزوی ترا بشکنم. امسال با اولین برگ پاییز و اولین زنگ مدرسه ای که به گوشم خورد!
پی نوشت۱:سال نو برای همه ی شما دوستانی که ندیدمتون اما انگار می شناسمتون مبارک.
پی نوشت۲:نیستم. مسافرت می رم. تا روز هفتم یا هشتم عید.به شما هم خوش بگذره
پی نوشت۳:شیوا عیدت مبارک
پی نوشت۴:ساعتها را اگر تغییر دادن من شخصآ همه را سور می دهم!!!
پی نوشت ۵:عید را دوست دارم نه من مسافرت باشم نه هیچ کس دیگه. فرهنگش را دوست دارم اما داریم خودمان می کشیمش.
پی نوشت 6: خداحافظ 85. سلام 86!
در علم روانشناسی می گن وقتی کسی یا بچه ای مدام یک رفتار نابهنجار (دقت کنید به رفتار های احمقانه در این علم می گن نابهنجار!مثل همون که می گیم معتاد یک بیمار است و...!!!) را تکرار کرد و تنبیه و تذکر و... جواب نمی ده بهترین کار بی توجهیه چون اون شخص یا طفل قصد جلب توجه داره!!!
اقا ترا به خدا بیایید دیگه این اسمشو نبر که حرف می زنه٬ سیب زمینی بشیم و غلط هاشو نگیریم . شاید فرجی بشود و... ای خداجون بسه دیگه این همه ابرو ریزی!!!
پی نوشت۱:عجیب این پی نوشت ها را دوست دارم!
پی نوشت۲:این حساسیت بهاره امسال زودتر با یه سرما خوردگی اومده سراغ من. انچنان که امسال چهارشنبه سوری خانه نشین شدم!)): )):
پی نوشت۴:کاش می شد تنهایی هم رفت یه قهوه خورد و به دود های گرد شده تو فضا نگاه کرد!
صدای جیرینگ جیرینگ این النگوهای باریک و زرد ٫ تنها دست و دل بازی های خارج از محدوده ی شماست برای این نفقه بگیران خانه هایتان!!!!!!!
پی نوشت۱:از قدیم می گفتند: چوب را که برداری گربه دزده فرار می کنه!
پی نوشت۲:به راستی این چه ترسی است از رسیدن قشری به حداقل حقوقشان؟
پی نوشت۳:کسی هست حس های خواب رفته ی مرا بیدار کند؟!!!
بعد از مدتها که به اغوش جامعه ی روزمره برگشتم در یک اقدام ضربتی ٬ ماشین را در خانه گذاشته و تا اداره ی پست با تاکسی رفتم. موقع رفت٬ سوار تا کسی شدم. جلو یک نفر سوار شد و بعد هم یک نفر دیگه. اما راننده تا اون یک نفر اضافه پیاده نشد راه نیافتاد!!!!!! بعد هم پشت چراغ قرمز خانمی خواست پیاده بشه اما راننده گفت: من مسافر وسط خیابون سوار نکردم که وسط خیابون پیاده کنم!!!!!
و ضربه ی نهایی را وقتی وارد کرد که در لحنی انتقادانه گفت: این تاکسی ها چهره ی غلطی از مسافر کشی نشون مردم دادنند!!!!
پی نوشت۱: نازی را دیدم . امده بود اداره ی پست. معلوم نیست تا کی باید برای عشقولش کادو پست کند تا بالا خره به وصال برسد! اخه امریکا هم شد جا!!!! D:
پی نوشت ۲: من خوبم. اما یه اما هم دنبالش دارد...!!!
نمی دونم من یه جوری شدم یا اینجا یه جوریه! حسش را دیگه دوست ندارم. (فکر رفتنم را نکنید. حالا حالا هستم) اما انگار.....
پی نوشت۱: کسی احیا نآ از دست من رنجیده؟؟؟
پی نوشت۲: نظرات ما نشانه ی شخصیت ماست!
حالا وقتشه. الان درست کمی مونده به عید . اگه مردشی(یا زنشی!) حالا بلند شو و برو از خونه بیرون. برو مرکز خریدهایی که پاتو هیچ وقت اونجا نمی ذاری. همون جاهایی که خیلی بی کلاسه. همون جاهایی که می گی اشغاله. نه نه خیلی هم پایین شهر نرین ها. همون وسط ها کافیه.
برو ببین اون مردمی که سالی دوبار بیشتر خیابونا پیداشون نمی شه٬ اونایی که سالی یک کفش می خرن و یه شلوار و یه مانتو و یه پیرهن٬ اونیای که مفهوم خونه داشتن براشون یعنی یه خونه ی ۷۰ متری که تازه یه حیاط نقلی هم داشته باشه. اونایی که باید فکر بازنشستگی شون باشن و شغل های دوم و سوم. نه برای پول بیشتر بلکه برای نون بیشتر!
همون مردمی که دم عید با ۳ یا ۴ یا .. بچه می شینن(می چپن!)تو یه پیکان با ارم تاکسی سرویس و میان مراکز خریدی که توش خبری از جنس و مارک و مد و رنگ نیست. پر از کفش هایی که فقط کفشه. لباس ها ....
پاشو پاشو برو ببین اونا را. خیلی زیادن. اونقدر که احساس اقلیت می کنی. اون قدر گرفتارن که مثل من و تو تمام طول سال نمی تونن به فکر تیپشون باشن.وقتی برای خوندن وبلاگ ها ندارن که متحول بشن!. خودت را هم لوس نکن و بگو منم ندارم و منم گرفتارمو.... برو و باور کن.
برو و ببین و بعد شعار نده و بعد مدام نگو اینا کی اند که رای می دن!!! ببین مردم واقعی ات را!!!
وقت تمام ٬ همه برگه ها را بگیرن بالا !!!
پی نوشت: نمی تونم بنویسم ٬ اخه بعد از اعلام جمله ی بالا هر گونه نوشتن تخلف محسوب می شه!!!!
اه ٬ عزیزم ٬ من دارم افتاب می گیرم . بی زحمت اون سایه ات را جمع کن٬ برو یه جای دیگه پهنش کن!!
پی نوشت۱: اگه یه پیکان داغون قدیمی ٬ تصادفی که یه در هم نداره با سرعت از دور به شما نزدیک بشه و چراغ شما سبز باشه چی کار می کنید؟ من که با احترام می ا یستم تا ا یشون از چراغ قرمز عبور کنند!
پی نوشت ۲: دیشب تلویزیون فیلم لیلا ی مهرجویی را گذاشته بود . اخ که حس نوستاژی ام با چوب زد تو سرم!!!
پی نوشت۳:مشکل ما ادما ا ینه که وقتی شاد یم ٬ می ریم طرف ادمهای همیشه شاد . و وقتی غمگینیم ٬ می ریم از ادم های همیشه غمگین راهنمایی می خواهیم!!!
با اجازه٬ خداجون سلام. خوبید که انشاا...
من مثل همیشه وقتی گرفتار می شم یادم می افته که شما بنده هاتون را در هیچ موقعی تنها نمی ذارین. خدایا خودمونیم ها من بابت این کار جدی زحمت کشیدم. خودتون می دونین . خیلی وقتها هردومون می دونیم تلاشی نکردم که جواب بگیرم٫ اما کسی که نیست حالا٬ من بالاش وقت گذاشتم. اخری را از یاد نبردم هنوز. برای همین با گستاخی اومدم دوباره . البته گستاخی چرا. خدایی گفتن و بنده ای. یکوقت جسارت نشه ها. من همونم که این جمله را باور دارم که ما بندگی خودمون را فراموش می کنیم و مدام خدایی خدا را یادش میاریم. نه من اصلآ جسارت نکردم. فقط می خوام برسی به دادم که لای یک منگنه ناجور گیر کردم. از همون بنده های 666 که خودتون می دونین. خدایا من که می دونم به اشارتی کار تمومه. اما اینو می گم و می نویسم که مثل اون بار یادم باشه و عمری سپاسگزار. اخه ما بنده ها خیلی خیلی بی چشم و روییم.همش یادمون می ره. برا همین می نویسم:
خدایا خودت گذاشتیم اول خط. این اخری دم خط پایان یکی داره چوب لای چرخم می ذاره. من می خوام خط را رد کنم و ببرم. فقط هم می دونم دست شماست. پس من مطمئنم. مثل دفعه ی قبل.
باتشکر:هاله
خداوند اول دنیا را و بعد مرد را و بعد زن را و بعد درد را افرید!
مرد نگاهی به زن کرد و گفت:اولی را که من برداشتم٬ این اخری را هم نمی تونی بیاری ؟!!!