خیلی خوب می شد اگه هر وقت اون کتاب لعنتیتو هر جا که حوصله ات از الافی سر رفته ٬ مثلآ تو ارایشگاه یا مطب دکتر ٬ یا سر کار یا مهمونی و یا هر جای دیگه ای که حوصله ی حرف های مفت را نداری باز می کنی تازه ملت حواسشون جمع تو و کتابت نشه و این سوال مسخره را ازت نپرسن که: چی می خونی ؟ و تازه دوباره ترا وارد گردونه ی بحث های خودشون نکنند!
مهم نیست چرا و چطور کاری به کارت ندارن . مهم اینه که کاری به کارت ندارن!
یکهو دلم هوس کرد بیام این جا و بنویسم که چقدر دلم هوس کرده با کفش کتونی و کوله پشتی بزنم و برم تو کتاب فروشی ها و بپرسم که کتاب کافه ی زیر دریا نوشته ی استفانو بننی ان هم جیبی اش را که ۵ ٬ ۶ سال پیش توی کتابخونه ی برادرم دیدم و حالا انگار دیگه تجدید چاپ نشده را دارند یا نه!!!
می دانم که هوس جدیدی نیست اما این روزها کمی دست نیافتنی به نظر می رسه. این که هوس کردم به یاد فریبا باشم که همیشه پایه ی این جور بیرون رفتن ها بود و من هر از چند گاهی به رسم دوستی دلم می خواهد زنگی بزنم ولی نمی زنم !!!
هوس کردم که دلم برای نرگس تنگ بشه و این که می رفتیم با هم استخر و با اون قدرت بدنی ای که اون داشت شنا می کردیم بی وقفه!!!
هوس کردم ، درست زمانی که پنجره را که باز می کنی باد پاییزی می وزد زیر پوستت و حالی به حالی ات می کند!!!
پی نوشت: اعتراف می کنم!