توی کوچه بیرون از اتاق من داره باد می یاد.شب صدای هوهوشو توی تمام کوچه های خلوت وپر برگ می شه شنید. برگ هایی که از گرمای تابستون زردوخشک کف آسفالت خیابون افتادن ومی می شه خشکی راتوی تمام رگ برگاشون دید. می شه دست تمناشون را به سوی آسمون دیدوفریادهاشون راکه توی صدای باد که از لابلای درختها می گذره و کو چه به کو چه پیچ کوچه ها راطی می کنه و می پیچه را شنید . وخدائی که اون ها ره می پذیره و پرواز شون میده . اونها سوخته تابستونند و تشنه باران اما سوختن اولین قدم پریدنه. پروازی که بدون بال ممکن می شه. ومن خودم را توی هر مردابی می ندازم تا نسوزم . شاید چون از لذت پرواز بی خبرم.