این قدر شبیه بود که واقعآ فکر کردم خودشه. با همون موهای طلایی و چشمهای درشت ابی. اما اون الان دیگه خیلی بزرگتر شده. اون قدر که دیگه به جای اون روسری قرمز که موهای طلاییش از دورو ورش می ریخت بیرون باید مقنعه سفید سرش کنه و بره مدرسه! اما انگار همین دیروز بود. از اون روزا نمیدونم چندتا ماه رمضون می گذره که با مامانش تنها به مهمونیه افطاریه بابا بزرگم می اید. پارسال که دیدمش خیلی غصه خوردم برای اون چشمهای ابی رنگش که باباش که نصف زیباییش را به دخترش داده بود نیست که ببینه. «جوون مرگ» همه فقط همین را می گن. همه می گن چشم و نظره . همه می گن چه زن وشوهر قشنگی بودن. همه می گن اون روز نباید تو جاده می نشسته پشت ماشین!. همه می گن کمربند نبسته بوده.همه می گن جاده اسفالتش خراب بوده. همه می گن از پنج سرنشین فقط اون ضربه دیده . همه می گن تازه دکترا قبول شده بوده. همه می گن زنش داشته برا فوق می خونده. همه می گن اخلاقشون حرف نداشته.همه می گن چه بچه ی نازی داشتن. همه می گن٬ همه می گن ٬ همه می گن.......
اما من می گم ٬ کاشکی بودی بزرگ شدن دخترتو می دیدی.
سلام
خیلی سخته خدا بیامرزش به خانوادهاش هم صبر بده
شاید یکی از این روزها نام من هم به ثبت برسه اما یکی با نام خوب و من...
هاله جان به روزم ومنتظر حضور پر مهر شما
سلام،
خسته نباشین،
واقعا ناراحت کننده هست،
یکی از طبیعی ترین کارای ما حفظ جانمونه،
ولی خب حادثه همیشه پیش میاد،
در چندماه گذشته چندتا خبر اینجوری بهم رسیده از جمله یکی
از بچه ها ماشینش منفجر شد( از این پژوهایی بوده که یه
قطعه ش مشکل داشته)،
فقط چون سیم کارت موبایلش سالم مونده بوده تونستن با
خانوادش تماس بگیرن،
گویا با داییش تماس میگرن که اونم با خانوادش مسافرت بوده
توی راه تصادف میکنن همه کشته میشن،
خبر به پدرش میرسه اونم سکته میکنه،
یکی دیگه از بچه ها دچار برق گرفتگی میشه و فوت میکنه،
یکیم اور دوز مواد مخدر و بعدشم مسموم میشه و فوت
میکنه،
مساله اینجاست گاهی اوقات خود آدم احتیاط میکنه ولی
بی دقتی چند نفر دیگه کار دستش میده،
متاسفانه باید شاهد زندگیش بدون خودش باشه،
زندگی ادامه داره،
موفق باشین.
از این وبلاگ خوشم میاد
اگه منظورت وبلاگ منه که باید بگم نظره لطف شماست.
مثه تو زیادن .. بزن به بیخیالی .. کافری ام خوب چیزیه ( چشمک ) .... من آپ کردم دوست داشتی بیا ( وبلاگم ۱ ساله شد .... )