یه روز پاییزی، افتاب حنایی رنگش که جاش را به مه غلیظ می ده! سوزی که می وزه و کتابهایی که توی کتاب فروشی بهت چشمک می زنه! عکس های سیاه و سفید تو دست تو و غلظت دود سیگار که تو مغازه می پیچه.
تمام می شوم با این همه برگ و نورهای ابی کمرنگ.
امروز، به یاد تمام روز های علمی ،فرهنگی و هنری!!!
پی نوشت: علمی اش را خط بزن که زیادی داره خودشو به زندگیم می چسبونه! برو کنار بذار کمی باد و بارون و پاییز بیاد!
سلام،
خسته نباشین،
والا من بیشتر دوست دارم دنبال یه دلیل علمی برای یه پدیده باشم،
ولی خب میگن هر چیزی زیادیش بده،
بگذریم،
آره یاد قدیما بخیر،
موفق باشین
آره یه جورایی انتحاریه ...
ولی من تا با دستای خودم همه رو ...
جنگه خانوم ، شوخی که نیست ...
کیو دیدی وسط جنگ وبلاگ آپدیت کنه ! ...
این متنتم که به شیواست ، به ما ربطی نداره ...
این کتابای چشمک زنی که ادم می دونه حالا حالا ها نمی تونه به دستشون بیاره بدجوری آدمو از زندگی ناامید می کنن :(
سلام.
گفته بودی دلت یه خورده روزمزگی میخواد
فکر کنم داری گرفتارش میشی...
همه چی تموم میشه!
ببینم یعنی اینهمه درس خونی؟یا اهل مطالعات علمی هستی؟
سلام هاله جان
از بابت لطفی که کردی سر زدی و نظر دادی ممنون.
عزیز مورچه ۱ که بهش سر زدی شخصی بود.
مورچه ۲ دریچه ای بسوی اینترنت آزاده اگه زحمتی نیست سر بزن www.milad-65.blogfa.com
با آرزوی موفقیت و سر بلندی
بدرود
این روزها
این روزها هی به جستجوی حرفی تازه می گردم تا برای شما بنویسم
خسته شده ام دیگر از نوشتن این همه خط های پر از باروت
می خواهم خطی بنویسم ساده / زلال
شما باورم کنید
شما که هر چه باشد چند سالی می شناسمتان
خسته ام ـــ خسته ...
می خواهم هر چه صمیمیت دارم با شما قسمت کنم
خوب می دانم که همه مسافر یک مقصدیم
پس مجبوریم یکدیگر را تحمل کنیم
همه ی راه را اشتباه آمدیم... خیال می کردیم میان بر زده ایم...
چقدر زود پیر شدم
با شما هستم
شما که چند سالی می شناسیدم
شما گفتید بانگ جرس را شنیده ایم
رویایی که به من قرض دادید گواهی سال های نا نوشته است
قسمت من بود که با شما همسفر شوم
مجبورم
چقدر پیر شده ام راستی
هنوز دلم می خواهد قبل از سپیده دم
هزار صفحه خوانده باشم
راستی .. کی می میرم؟...
رضا بهادر
صلام.!
توی نظر قبلیتون فرموده بودین که:
اینقدر تنها بودم که دیگه دلم نمی خواد. یعنی یه روزی این را خواستم و هم از خدا تنها شدم هم از ادما. حالا هر روز می گم ...
از این جهت گقتم ای کاش به جای شما بودم...
راستی چقدر تو متنتون لفظ قلم نوشتید...!
راستی!بسیار ممنون که سرزدین...
بابای
ممنونم که می خونی...
یه مدت خط بزن ببین چی میشه!؛)
ماجرای عکس ها چی بود؟! واای اینقدر عکس دوست دارم:)
سلام...به هاله خانومی گل گلاب....
نمیدونی چه لذتی میبرم وقتی پست هاتو میخونم...
یه جور روراستی و صداقت توی پست هات هست که من همیشه دوستش دارم...
داریم بزرگ می شیم دوست جون.......
سلام
بی خیال علم و همه چی .....
خود خودشو عشق ست ....
خوش به حالتون که پاییز دارید.زمستون ما رسیده.جلو در خونمون برفا یخ زدن.
این چشمک زدن کتاب ها ... خیلی احساس بدیه ... از پشت ویترین هی برات دست تکون میدن ، تو هم فقط میتونی با حسرت نیگاشون کنی ، چون کلی کتاب نخونده اون پشت هست که برا خوندنش لحظه شماری می کنی و از طرف دیگه هم نمیشه همش را با هم داشته باشی ...
بازم سلام! من همش یادم میره بگم بهتون. من لینکتون رو اضافه میکنم. :)
تموم میشه ولی یه جور دیگه ش شروع میشه :)
بعضی چیزا بیشتر مواقع میچسبه به زندگیه ادم
و جدا نشدنیه
ایییییییییییییی زندگی !