دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چینی پوستینشان
مردمی که رنگ روی استینشان
مردمی که نامهایشان
جلد کهنه شناسنامه هایشان
درد می کند
ادامه...
ضمنا قرار نبود فمینیست بازی دربیاری ها ! ( چشمک !)
همفری بوگارت
سهشنبه 1 اسفندماه سال 1385 ساعت 09:51 ب.ظ
که اینطور . ولی من مطمئن هستم خدا از افرینش زن پشیمون شده
منم باهات موافقم! اخه بعد از اون یه کسی بود که مدام به خدا غر می زد که این کی بود افریدی که جای منو تنگ کرده! خدا هم باشه از این همه نق خسته می شه و پشیمون!!! می خوام چیزایی بنویسم که ببینم ظرفیت ادم های روشن فکر وبلاگی چقدره.!!
این آخری رو خوندم . نامه ای به خدا ! ... اون فیلم مجید مجیدی اسمش چی بود ؟ بچه های آسمان ؟ یاد اون افتادم ! ... راستی خیلی برام جالبه که بدونم چرا اون نامه رو برای ما چاپ کردی ؟ یعنی گذاشتی اونجا که ما هم بخونیمش . بخصوص اینکه نظراتشو هم حذف کردی ... همین جا هم جواب بدی خوبه ! فکر کنم خیلی ها دوست داشته باشن بدونن
سلام. اینجا مال منه. صفه ی ابی رنگ با اون اشعه های سرطان زاش خیلی وقته که جاشو به اون تقویم های جلد چرمی داده و من اینجا می نویسم. اینجا برای من درست مثل همون کاغذهای کاهی می مونه که کسی جز من نمی خونتش. اما خوب دنیا دنیای مجازیه. .... نمی دونم اما شاید نوشتم که شماها بخونین و شاید برام دعا کردین... البته نه دعای مجازی ها ((:
و باز در یک عصر پاییزی دلم گرفته است.... دلی که همچو برگهای درختان پاییزی زرد و خشک و خسته است ... آری دل شکسته ام بدجور گرفته است..... قدم میزنم در کوچه پس کوچه های شهر پر از سکوت... یک غروب سرد و بی روح پاییزی ، یک دل عاشق ولی تنها و دلتنگ با کوله باری از غم و غصه و یک سوال بی جواب! قدم میزنم و به سرنوشت خویش می اندیشم! و باز در یک غروب پاییزی دلم بدجور برای تو تنگ شده است.... دلم برای آن دل بی وفایت تنگ شده ، نمیدانم چرا ولی بدجور دلم هوای تو را کرده است.... یک عصر سرد پاییز ، یک نیمکت خالی ، و برگهای زردی که با همان نسیم آرام باد بر زمین میریزند....! یک بغض غریب در گلویم ، یک احساس بر باد رفته در وجودم ، یک رویای محال در خیالم ، با پاهای خسته و دلی نا امید از این زندگی همچنان قدم میزنم با همان دل شکسته و دلتنگ..... دستان خالی ام ، قلبی پر از آرزو در دل اما نا امید ، صحنه تلخ غروب در میان برگهایی که از درختان می افتند.... دلم خیلی گرفته است و دلتنگ تو هستم عزیزم.... بیا و با حضورت دستان گرمت را در دستان سردم بگذار ، این پاییز سرد را بهاری کن ، و به این برگهای زرد و خسته جانی تازه ببخش..... بیا تا دوباره با دلی پر از امید و دلگرمی با حضور تو اینبار عکس پاییز را زیباتر از بهار برایت نقاشی کنم....
ص...لام.!
پس به این نتیجه میرسیم که خداوند تباریک وتعالی!
دوست داره که بنده های نازنینش درد و رنج و بدبختی بکشند!...
ای بابا. تو که دیگه نباید اعتراضی داشته باشی؟ شما که خودت تو خط گیر دادن به پروردگارین؟ به ما که رسید کفر شد؟!!!
نمی دونم چه شد که بازم قاط پاتی شد
فقط یه آههههههههههههه
:)
ای بابا هاله جون.تازه ادعا هم دارن که ما مردیم!
سلام،
خسته نباشین،
والا گاهی اوقات اونایی که زودتر میرسن چیزای خوب خوب رو
بر میدارن برای خودشون،
البته قطعا مساله به این سادگی ها هم نیست،
راستی پیشنهاد میکنم فیلم وکر من رو ببینین،
موفق باشین
تقسیم عادلانه ای بوده!
می دونم اگه عکسش انجام می شد الان هیچ مردی در دنیا نبود!
ولی نمی دونم دقیقا این اتفاق خوب می شد یا بد:دی
همینی که نوشتی فکر میکنی افسانه است یا واقعیت ؟
درد افسانه است ؟
بدون افسانه و خرافخ میشه زندگی کرد
بدون عشق هم میشه
ولی بدون درد .....
فکر نمی کنی برعکس گفتی؟ مخصوصآ این اخری را؟
دسشون درد نکنه خب
بس که خود خواهن این مردا
چه جالب
ااااااااا! خب ببخشید من هواسم نبود که ممکنه ادرسمو نداشته باشی! تهدید امیز که صحبت می کنی آدم به ابهتتپی می بره!
نمییییییییییخوام...
چه مرد بدی بوده...اون آقاهه...
.....
مردی گفتن ..زنی گفتن...ای بابا این مردا از اول زورگو و .. بودن!
سلام ...
این پست این دفعت یه خورده بوی فمنیستی می داد! والله به خدا از روزی که متولد شدم دنیایی تو دستم نبوده! هر چی بوده درد بوده و بدبختی! همین و همین!!!
دلت شاد ...
اونوقت زن چه جوابی داد ؟
یه چیزی نوشته م ... خوشحال میشم بیایی
ضمنا قرار نبود فمینیست بازی دربیاری ها ! ( چشمک !)
که اینطور .
ولی من مطمئن هستم
خدا از افرینش زن پشیمون شده
منم باهات موافقم! اخه بعد از اون یه کسی بود که مدام به خدا غر می زد که این کی بود افریدی که جای منو تنگ کرده!
خدا هم باشه از این همه نق خسته می شه و پشیمون!!!
می خوام چیزایی بنویسم که ببینم ظرفیت ادم های روشن فکر وبلاگی چقدره.!!
آره جون خودت!!!
جون خودت!
آره خو، چی بگم!!!
طبیعی بود عکس العملشون
بیخیال
مهم نیست
باز فکر کنم زیاد هم شلوغش نکردن
اینم ای دی من گلم
nimeye_livan
یاهو
آره ! چرا نمیشه ... فقط من می تونم راهنمایی کنم ؟ به عنوان پست دوباره نگاهی بنداز و به تاریخ ارسالش ... یه ارتباطاتی پیدا میشه
مث اینکه خانم های محترم منتظر همچین پستی بودن تا دردها و افسوس های فروخفته شون رو بروز بدن ... بهر حال با این حرفا که چیزی عوض نمیشه !
حالا با اینهمه درد و رنج نمی فهمم چه جوری میشه که میانگین عمر زنها ( امید به زندگی ) از مردا بیشتر میشه !
بیش از حد فمینیستی بود
من که کسی رو ندیدم دنیا رو ور داشته باشه
ولی درد رو قربونشون برم خودشون می رن دنبالش از رو زمین جمع می کنن همین جوری
و زن هم مثل برده سرشو انداخت پایین و دردا رو کلکسیون کرد!
.
بینم! خدا نمی دونست که لیدیز فِرست؟!! هوم؟!
قبلی من بودم :)
این کامنت ما تایید نشده یعنی؟؟؟
رد صلاحیت شدیم آیا؟
این آخری رو خوندم . نامه ای به خدا ! ... اون فیلم مجید مجیدی اسمش چی بود ؟ بچه های آسمان ؟ یاد اون افتادم ! ... راستی خیلی برام جالبه که بدونم چرا اون نامه رو برای ما چاپ کردی ؟ یعنی گذاشتی اونجا که ما هم بخونیمش . بخصوص اینکه نظراتشو هم حذف کردی ... همین جا هم جواب بدی خوبه ! فکر کنم خیلی ها دوست داشته باشن بدونن
سلام. اینجا مال منه. صفه ی ابی رنگ با اون اشعه های سرطان زاش خیلی وقته که جاشو به اون تقویم های جلد چرمی داده و من اینجا می نویسم. اینجا برای من درست مثل همون کاغذهای کاهی می مونه که کسی جز من نمی خونتش. اما خوب دنیا دنیای مجازیه. ....
نمی دونم اما شاید نوشتم که شماها بخونین و شاید برام دعا کردین... البته نه دعای مجازی ها ((:
راستی تونستی منظور کلمات آخرمو متوجه بشی . راهنمایی کمکی کرد یا ٬ نه !
به به !
و باز در یک عصر پاییزی دلم گرفته است....
دلی که همچو برگهای درختان پاییزی زرد و خشک و خسته است ...
آری دل شکسته ام بدجور گرفته است.....
قدم میزنم در کوچه پس کوچه های شهر پر از سکوت...
یک غروب سرد و بی روح پاییزی ، یک دل عاشق ولی تنها و دلتنگ با کوله باری از غم و غصه و یک سوال بی جواب!
قدم میزنم و به سرنوشت خویش می اندیشم!
و باز در یک غروب پاییزی دلم بدجور برای تو تنگ شده است....
دلم برای آن دل بی وفایت تنگ شده ، نمیدانم چرا ولی بدجور دلم هوای تو را کرده است....
یک عصر سرد پاییز ، یک نیمکت خالی ، و برگهای زردی که با همان نسیم آرام باد بر زمین میریزند....!
یک بغض غریب در گلویم ، یک احساس بر باد رفته در وجودم ، یک رویای محال در خیالم ، با پاهای خسته و دلی نا امید از این زندگی همچنان قدم میزنم با همان دل شکسته و دلتنگ.....
دستان خالی ام ، قلبی پر از آرزو در دل اما نا امید ، صحنه تلخ غروب در میان برگهایی که از درختان می افتند....
دلم خیلی گرفته است و دلتنگ تو هستم عزیزم....
بیا و با حضورت دستان گرمت را در دستان سردم بگذار ، این پاییز سرد را بهاری کن ، و به این برگهای زرد و خسته جانی تازه ببخش.....
بیا تا دوباره با دلی پر از امید و دلگرمی با حضور تو اینبار عکس پاییز را زیباتر از بهار برایت نقاشی کنم....
ولی من پاییز را با هیچی عوض نمی کنم!
یعنی واقعا نمیشد دست خالی بیاد؟!!!
زن بیچاره.