همیشه دیوانه ی ان صحنه هایی بودم توی فیلما که نقش اصلی رنج کشیده مشتشو برای اونی که بدترین ها را بهش روا داشته باز می کنه و توی مشتش چیزی نیست جز یه نارنجک که شاسی اش کشیده شده و بعد.......... بوم!!!!!!!
احساس اون لحظه خیلی باید ناب باشه!!!!
پی نوشت:گاهی زندگی مثل یه بازی ذهنی میمونه فقط.
درود بر شما
ضمن عرض ادب خدمت رسیدم که شما رو دعوت کنم جهت مطالعه و بازدید از وبلاگ پاورقی های من که اخیرا در آستانه ی نوروز 1388، مطالبی رو تحت عنوان نوروز نامه منتشر کرده و هدیه ای هم به مخاطبان و بازدیدکنندگانش اختصاص داده است. خوشحال میشم اگر هرگونه نظر شما رو در این رابطه بدونم.
عنوان: پاورقی های من
آدرس وبلاگ: http://www.myfootnotes.blogsky.com
با تشکر و سپاس – به امید شادی روز افزون برای شما
عجب ذهن خطرناکی!
منکه ذهنم پدرش دراومد اونقدر باهاش بازی کردم!!
ممکنم هست طرف وقتی دستشو باز میکنه فقط یه بیلاخ تو دستش باشه!من تصور میکنم اون بیلاخه از شونصد تا نارنجکم منفجرکننده تر باید باشه.البته فقط تصور میکنم!
گاهی هم مثله هیچی نمی مونه!!!!!!!!!
این زندگی لعنتی...
حسی جز به اخر رسیدن نیست این حسم جالب نیست
چه احساس غریبی ...
فیلم لئون(پروفشنال) رو ببینین!
اصلآ یکی از بهترین هاشه!
تو چرا نظر میدی لینکتو میذاری !
(گل)
گاهی...یا حتی اکثر اوقات...
زندگی اصولا یه بازیه ذهنیه....
با این شرط که تو دانشجوی فنی باشی و نه دانشجوی هنر.
من توی فیلمها از صحنه هایی که یه ماشین یا یه چیز دیگه در
حرکت آهسته و پشت زمینه منفجر میشه ولی بازیگر خم به
ابرو نمیاره و با حرکت آهسته به حرکتش ادامه میده خیلی
خوشم میاد،
یکی دیگه از صحنه هایی که خیلی دوست دارم اینه که
شخصیت اصلی داستان در یه جایی مثل مترو یا شهر بازی یا
یه کلوپ در حرکت آهسته و در حالی که دوربین داره دورش
میچرخه به اطرافش نگاه میکنه و بعدش یهو متوجه میشه که
تعدادی از آدمایی که اطرافش هستن(و مثلا در حال خوندن
روزنامه هستن یا مثلا با لباس کار در حال تعمیر چیزی هستن)
در واقع دارن آمارشو میگرن و دنبال فرصتی هستن تا
دستگیرش کنن یا بکشنش،
در اینجور مواقع یه لبخند یه طرفه میزنم و میگم صحنه را دیدم!
گاهی زندگی مثل یه بازی ذهنی میمونه فقط.
چیزی بیش از این نیست
به به چقدر خوبه !! D:
یادم به فیلم لیون افتاد . سعی کن کنتر به فکر تنتقام باشی و بیشتر ببخشی چون زندگی راحتتر میگذره . امتحان کن
قشنگ ترینش هم به نظر من آخر فیلم لئون لوک بسون بود. وقتی ژان رنو دستشو برای گری اولدمن باز کرد. ولی توی دستش ضامن نارنجکی بود که به خودش بسته بود و بهشم گفت: این هدیه ای از طرف ماتیلداست. بووووووووووومممممممممم.