می دانم همین چند وقت در اینده از ان هنرمندهایی می شوی با یک مشت عقاید بیمار که دیگر هنرمندها را یک مشت عوضی می بیند و دائم در توهم توطئه است! اخر می دانم کی ترا بزرگ کرده!
هفته ای یک کتاب را می خواندم ٬ فیلم می دیدم ٬ سر کار هم که بودم . برام از بدیهیات بود خوب. اصلآ بلد نبودم در خانه ماندن یعنی چی! بلند بلند می خندیدم ٬ حرف می زدم و خوب بعد از بعضی حرفها هم پشیمان می شدم که طبیعی بود . حالا پشیمانی معنایی ندارد چون درصدی میان ان دو سه جمله ی روزمره باقی نمی ماند که خطا باشد . چیزهایی وجود داشت که برایم مهم بود . ادم ها دور و برم بودند نه اینکه حالا نباشند ٬ هستند ولی مهم بودن چیزها که از بین رفت ادم ها هم ... اول فکر کردم مال سن و سال است . بعد دیدم نه همه اش تقصیر بوداست با ان حرفهایش که رنج از خواستن است و وقتی نخواهی رنجی هم نخواهد بود. خسته شده بودم بس که گفتند کمال گرایی ٬ کهیر می زدم با این حرفها و برچسبها. نیازی نبود خودم می دانستم. اگر مرد بودید می گفتید چه خاکی به سرم کنم با این اوضاع . کمال گرایی که هیچ ٬ ارمان گرایی هم درد بی درمانیست. از همه بدتر محدوده ی ارمانهایت است که همیشه ی خدا یا ممنوع است یا انقدر درصدش کم که باید برای هر تکه اش سرا پرده ات را جمع کنی بروی یک شهر دیگر . همه اش بروی پایتخت. ان قدر که طهران زده بشوی. بعد از همه اش بگویند ناشکری و همین باعث بشود بفهمی چقدر همه نفهمند ٬ چقدر وقتی داری حرف می زنی و درددل می کنی گوششان با توست ولی در دلشان دارند سریع یک حساب سرانگشتی می زنند و با خودشان مقایسه می کنند! همین می شود که دیگر حرف نمی زنی . اگر از اول گوش می کردی می فهمیدی که من نگفتم بی کارم ٬ تنهایم ٬ غصه دارم . حرف من چیز دیگری بود . گفتم این ها ان چیزی نیست که مرا سیراب کند . مثل این است که به جای ناهار هی به تو شیر موز بدهند ! بابا شیر موز جای خودش من ناهار می خواهم ! از همه اش بدتر تویی که می گویی خیلی از من بدتری چون مردی. سربازی داری ٬ باید بعدها خرجی بدهی ٬ و هزار چیز دیگر که من نمی دانم و اصلآ حالیت نیست که کار نکرده نداری . یعنی سیرابی ٬ ناهارت را خورده ای و حالا هوس شیر و موز کرده ای! و دقیقآ مرا یک لیوان شیر موز می بینی و من خوب می دانم وقتی تمام را سر کشیدی دوباره هوس ناهار می کنی . حق داری من همه ی این سال ها اینگونه تغذیه شده ام! اصلآ ما زن ها میان وعده های خوبی هستیم ...
ولش کن بگذار این حرفها را همان شادی بزند ٬ بگذار من همچنان حرف نزدم ٬ در همین چهار دیواری بمانم و لاقل احساس امنیت بکنم ٬ سر کار نروم تا ان دیو وحشی خواسته هایم بیدار نشود و زنجیر گردنم را نکشد به هر سو و دوباره زخم نخورم.
حالا همه ی این ها هم که به کنار من هنوز هستم با یک تفاوت کوچک ٬ هیچ شباهتی در حالا و گذشته ام وجود نداد!!!
بهترین اتفاقی که داره می افته همین ف.ی.ل.ت.ر هاست . هر روز یک نفر حذف می شه و وجودش انکار. وقتی دونه دونه هممون را مجازآ انکار کنند نا خوداگاه را می افتیم اون بیرون وجودمون رااثبات کنیم. فقط کاش بمونیم و اون نسلی را که به ازادی می رسه و یادی از سوختن روزهای جوانی ما می کنه را ببینیم ! هرچند اون موقع باید دویست سالمون باشه ٬ حداقل!!!
ایمان آورده ام به اغاز فصل سرد!
خدا وکیلی من یه چیزیم می شه ها. تابستون نیومده دوباره دل تنگ پاییز شدم!!!!
حرکات این کوماندوهای لعنتی را سال پیش اخرهای همین فصل ندیده بودیم یه جاهایی؟
یعنی وقتی خودت هم نخوای یه چیزیایی هست که گذر طولانی زمان و در عین حال خالی را به یادت میارن . مسخره ترینش تاریخ های انقضای خوراکی های تو یخچال. وقتی می بینی تاریخ انقضاشون سر اومده در صورتی که باورت نمی شه این همه ماه از اون روزی که خریدیشون گذشه! و اونوقته که می فهمی تاریخ خیلی چیزای دیگه هم تو زندگیت سر اومده . هرچند هنوز مثل اون سس قرمز تو یخچال پر اند!
تنهایی این طور برام معنی شدکه میون گریه های شبانه ٬ مایوسانه گزینه ی صدا زدن خدا را بی خیال بشی !
مدام تلفن زنگ می زند ٬ همه انگار جمعه خیلی کار داشته اند و یک روز عقب مانده اند تا خورشید طلوع کند و اعلام اغاز بدهد. زنگ در هم به بیشترین امار خود در طول هر هفته می رسد شنبه ها! و به همین نسبت تا جمعه کاهش چشم گیری دارد. حتی گدا ها هم شنبه ها در خانه ها می ایند . هیچ کاریش هم نمی شود کرد . نمی توانم پارچه نوشته ای بزنم دم در و بگویم شنبه های تعطیل مرا خراب نکنید !