چندخط پائیز

یادداشت های یه آدم خیلی خیلی معمولی

چندخط پائیز

یادداشت های یه آدم خیلی خیلی معمولی

باز هم خاطرات

توی پیاده روی دیروز عصر پدر گفت : تا حالا این قسمت پارک ناومده بودیا! خیلی قشنگه نه؟

اما من اینجا را دیده بودم. خیلی هم اومده بودم! بوی عطر مرطوبی که از انبوه درختهای این قسمت پارک بود،تو بدنم رسوخ می کرد. بوی خیس خاکهای که با تمام پارکهای این شهر متفاوت بود و مثل بقیه پارک های کنار رودخونه نبود. خاکی غنی که عطر دیگری داره! می شه گفت دو ساله که اینجا نیومده بودم. این مسیر شیطنت های گذشته ها یی نه چندان دور بود. سال های اول و دوم دانشگاه و با دوست هایی کاملا متفاوت از حالا که از اونا فقط شیوا مونده. مسیری که راهمون را دور تر می کرد و فرصت حرف را بیشتر. چه جونی داشتیم وقتی خسته و کوفته اون عصرهای ابری پاییز از دانشگاه سر از کتابخونه مرکزی  در می اوردیم ویا به دنبال خبر یکی از بچه ها می رفتیم نمایشگاه. چه عصر هایی که بارون را از پشت پنجره های موزه هنر های معاصر تماشا نکردیم.انگار اون موقع ترسی از شب و جا موندن از اخرین اتوبوس هم نبود. چیزایی که امروز عقل و منطقمون مدام یادمون می اره! عشق به دیدن عکس و نقاشی و کاشی ما را اینجا می کشید یا چیز دیگه ؟ نمی دونم! فقط اینو می دونم که دوران فوق العاده ای بود برای من. هر چه تو پارک بیشتر قدم می زدم ،بوها ورنگها بیشتر منو به یاد یادهای از یاد رفته می انداخت. این پارک مسیر موزه و کتاب خونه بود با کتاب فروشی های اون طرف پارک. اون موقع ها شاید دو تاسه ساعت تو کتاب فروشی ها می تابیدیم و امروز فقط می ریم سریع کتاب می خریم و بعدش خداحافظی و خونه!  ما خودمون مقصریم یا جبر روزگار و زمانه ای که به سرعت تغییر می کنه! اگه از کوتاهی های خودمون بخوام بگم از همه مهمترش طمع به فوق لیسانس بود. مگه ما نبودیم که به خیال خوندن دیگه قرار نمی ذاشتیم تا بحث اخرین کتابی که خوندیم رابکنیم؟ مگه ما نبودیم که فکر می کردیم اصل اونه و اینا همش فرعیاته؟ وبعدش اون کم خونی لعنتی که باعث شد دیگه نتونم بی ماشین قدم از قدم بردارم و کتابگردی ها تمام شد. پیاده روی ها و باشگاه و نمایشگاه و... همش رفت که رفت. اولش هم نمی فهمیدم چی شده ،فقط دیگه نتونستم پا به پای بچه ها باشم و زدم کنار! اما از جبر زمانه اگه بخوام بگم چی؟ عوض شدن مدیر گروه بیو شیمی ها که دیگه برنامه های گروه ما با اونا نخوند و هیچ قراری گذاشته نشد. وقت های ازاد ما تو کلاس داشتی و روزای تعطیلی تو ما! موزه هم که دیگه نگو و نپرس. دیگه اون نظارت و وسواس برای انتخاب اثار وجود نداشت و هر وقت رفتیم با چشم هایی خسته از دیدن اثاری کم ارزش و هجویات بر می گشتیم. کتاب ها هم که روز به روز از قطرشون کم می شد و به سانسوری هاش اضافه. و جستجوی ما برای نسخه هایی با حداقل سانسور بی نتیجه می موند.

پیاده روی دیروز عصر ما با یاد اوری های خوشمزش تموم شد. من اصلا نمی خوام نق بزنم فقط می خواستم یادم بیاد که هر دورهای که تموم می شه الزامأ تاریخ مصرف نداره و هزارتا دلیل بی ربط وبا ربط باعث می شه تموم بشه. راستی سرور اصلا معلوم هست کجایی؟؟؟؟؟


نمی دونم چرا اشتباهی نصفه از نوشتم منتشر شده! حالا کاملشو گذاشتم(: نطرات بچه ها هم اشتباهی پاک شد!ببخشید )):
نظرات 11 + ارسال نظر
شیوا شنبه 24 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 11:47 ب.ظ

یادش بخیر واقعا...من همون شیوا هستما...

اگه تو همون شیوا هستیا منم همون هاله هستما!

مریم یکشنبه 25 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 12:00 ق.ظ http://http://bito-hargez.blogsky.com

خوشم با خاطراتم


شاد باشی

نعیم یکشنبه 25 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 12:10 ق.ظ

سلام،خسته نباشین،واقعآ تحت تاثیر پیاده روی شما با پدر بزرگوارتون قرار گرفتم،دلم میخواست یه شرایطی پیش بیاد منم با پدر و مادرم قدم بزنم و با هاشون صحبت کنم،گاهی اوقاتم که از جلوی یه مغازه رد میشیم به مادرم بگم فلان چیز و بعدآ برام بخر،اونم مثه همیشه بهم بگه در خدمت شما هستیم،بعدشم کلی بخندیم،قدر این لحظات رو بدونین و ازش حسابی استفاده کنین،خب ترمهای اول دانشگاه همیشه یه حال دیگه ای داره،ولی خب میشه دوباره همه چیز رو درست کرد،مطلب بعدی اینکه اخیرآ اکثر سایتهایی که خدمات وبلاگ رو ارایه میدن دچار اختلال شدن،مثله اینکه میخوان یه سری امکانات جدید اضافه کنن،مطلب بعد هم اینکه از شما به خاطر اینکه لطف کردین وبلاگم رو دیدین تشکر میکنم،البته هدف من از مطالعه وبلاگ شما قطعآ این بوده که با تجربیات شما و سایر دوستان آشنا بشم،در مورد لینک دادنم هرجور که خودتون صلاح میدونین باعث خوشحالیه منه،ممنون و خدانگهدارتون

جمله های اخرت را زیاد نفهمیدم(ضریب هوشیم پایینه) تعارف بود یا...

افشین یکشنبه 25 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 04:48 ب.ظ http://o0oafshin.blogsky.com

سلام ..من خیلی از نوشته هاتون خوشم اومد...
یه جورایی روشنفکریه عامه پسنده !............
با اجازتون لینکتون کردم .......................

نعیم دوشنبه 26 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 12:18 ق.ظ http://nmnw.blogfa.com

سلام،خسته نباشین،منظورم از جملات آخر این بود که اختیار دارین،راستی دیشب این پرشین بلاگ قاطی کرده بود اساسی،هیچی آخرشم وسایلم رو جمع کردم رفتم بلاگفا،مطلب دیگه اینکه علت مبهم بودن جملات آخر احتمالآ به خاطر خواب آلودگی من بوده نه چیز دیگه ای،و مساله اخر اینکه من زیاد اهل تعارف نیستم،یه جورایی میشه رو حرفام حساب کرد،موفق باشین و خدا یار و نگهدارتون.

دانیال دوشنبه 26 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 06:36 ق.ظ http://supernove.persianblog

سلام هاله خانوم
پس چرا خبرم نمی کنی
به روزم

افشین دوشنبه 26 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 11:45 ب.ظ http://o0oafshin.blogsky.com

یعنی شما تو هر نوشته یی به دنبال یه هدفی هستید ...
ولی دیگروون فقط اون رو داستان می بینند !

جودی آبوت سه‌شنبه 27 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 01:14 ب.ظ http://www.judy-abbott.blogsky.com

سلام مرسی گلم از اینکه با هم همفکریم خیلی خوشحالم

شیوا سه‌شنبه 27 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 08:03 ب.ظ

وا هاله هنوز که داری پیاده روی می کنی ...اپ کن دیگه

باشه عزیزم. بگذار چهارشنبه در مورد ابمیوای که تو می خری بنویسم(:

امیر چهارشنبه 28 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 04:17 ب.ظ http://www.xload.blogsky.com/

اگر نمی لرزد دلت
مهراس
شعری که می خوانی سست است!
شاد و سربلند باشی چون سرو

هیلدا چهارشنبه 28 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 08:11 ب.ظ http://www.hilda.co.sr

نم یدونم هاله این چه حسیه که هر سری میام پیشت حس می کنم اینارو من بهت گفتم تو هم نوشتیشون..یه جور نزدیکی..یه جور صمیمیت....!...مراقب خودت باااااااش..خیلی زیادددددد...ماچ..ماچ..ماچ...بوس

اگه بگم منم همین طور شاید عجیب باشه پس فقط به تو میگم!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد