چندخط پائیز

یادداشت های یه آدم خیلی خیلی معمولی

چندخط پائیز

یادداشت های یه آدم خیلی خیلی معمولی

ما بندگی خودمون را فراموش کردیم!

اون وقت مدام خداییه خدا را به یادش میاریم!!!!

چقدر دلم روزمرگی می خواد! چقدر دلم .....

پی نوشت: چه بارونا یی اومد این دو روز! حیف از دستش دادم. هیچ دوستی همراهیم نکرد!

پرپر بزنی الهی!

اصلاحات ؟ پر! پیشرفت ؟ پر! ازادی؟ پر! شادی؟ پر! عدالت؟ پر! رابطه ی جهانی؟ پر! اسلام با چهره ای مهربان؟ پر! جوانان؟ پر! رفاه ؟ پر! مطبوعات ؟ پر! ملیت؟پر! نوروز ؟ پر! تاریخ ۲۵۰۰ساله؟ پر!! برابری؟پر! ..........................پر!!! پر!!!! پر!!!

به جاش  چی اوورد؟

بوی گند جوراب! افزایش جمعیت! عرب ! حسینیه! عزا!جمکران! اعیاد اعراب!کاپشن! اعتیاد! جنگ! انرژی هسته ای (حق مسلم ماست!) اوی ضعیفه بشین تو خونه! طالبان! مرگ! درد!................!

با توجه به دستور اداره ی اماکن:سیگار کشیدن برای بانوان ! ممنوع می باشد.

ای وای برقا رفت!

۱۱۰ چرا نمیاد! 

مامان نوار چسب را کجا گذاشتی؟ شیشه ها دارن می لرزن!!!

پی نوشت: خوب شد مغزامون را فراری دادیما!!!

من جدیدم!

ته تهشو که نگاه کنی همینه . یعنی از اولش همین بوده. اخرش هم همینه که می بینی! یه روز نیست که دلت دیروزش را نخواد . یه نوشته نیست که دلت قبلیش را نخواد. یه دوست نیست که دلت اولیشو نخواد. یه ......

اقا نمی خوام. این جا را نمی خوام. از این صفحه خوشم نمیاد. اولیشو می خوام! نه اصلآ جدیدشو می خوام. نمی خوام . اصلآ می رم! اصلآ نمی رم!

اهوووووی گوساله.

حالمو بهم می زنی!

اوووووی گوساله

خستم کردی. خستهههههههه!

 

مرگ شروعی دوباره است؟ کاش نبود!!!

چقدرهولناک وقتی بیدار بشیم و ببینیم مردیم! چه هولناک وقتی که حسرت یه روز برگشتن تو این دنیا را داریم!

خدایا. امروزم هم تمام شد! یه روز دیگه مهلت دادی و من دوباره و دوباره و دوباره حرومش کردم!

پی نوشت۱: امشب به چه جراتی دوباره بخوابم!!!

 

مزخرف نامه!

 

بارون می خواست بیاد اما برج مراقبت چراغش خاموش بود، برگ زرد نشده از درخت افتاد و به ماه رسید . گاو لب چشمه نشست و دیگه پنیر نشد. جرثقیل گردنش شکست و سنگهای بزرگ افتاد میون جاده خاکی. کرمی که روی زمین می خزید توی رطوبت چمن حل شد و رفت میون بشقاب اون اشپزخونه ی بزرگ . بچه ای با لباس قرمز داشت می دوید اما روش را که برگردوند دیدم اون پیرمرد کنار جادست. اما اون طرف خیابون یه فال گیر بود که به جای کاغذ چشماشو می ذاشت کف دست عابرا، شیشه شور ماشین خراب بود . کاپوت را که زدم بالا لجن پاشید روی پیرهنم منم در خونه را بستم و زدم بیرون تا به اتاقم برسم!

بنگ بنگ بنگ،

هوا یی که نه سرده نه گرم. پاییزی که توش فقط حسرته، اتوبان لعنتی که از شلوغی 80تا تندتر نمی شه رفت. بوی گند عطری که روی فرمون ماشین و دنده چسبیده. حالمو بهم می زنه!!!!

بنگ بنگ بنگ.

یه مدرسه

                              

یه مدرسه توی یه ده! یه مدرسه با اتاقهای پنج دری. یه مدرسه با درخت های سپیدار باوقارش. یه مدرسه با یه پاییز واقعی . یه مدرسه با یه اسمون ابی . یه مدرسه که به جای روزهایی که هوا الودست ٬ روزهای دروی گندم تعطیل می شه. یه مدرسه با یه کم دانش اموز. یه مدرسه با یه دنیا سادگی . یه مدرسه با...

یاد سهراب به خیر حتمآ چه صفایی داشته مدرسه اش که شاعر شد.

پی نوشت:ماجرای شهرت یه ده با صفاست که حالا توریستی شده و عجیب از اون صفا افتاده!‌ دلم سوخت. این اون ابیانه ای نبود که من ۱۰سال پیش رفتم.این ماشینا فقط چنتا از اون همه شلوغی گند بود!

                         

چه لذتی داره نماز خوندن تو امام زاده ای که تو دل کوه باشه!

امروز به چشم دیدم که برای رسیدن به چشمه باید خلاف جهت اب را دنبال کرد. اهای ادمها ٬ به کدام سمت می دوید؟؟؟؟

پی نوشت:عکس از خودم٬حس از خدا !

هوا به رسم تمام روزهای پاییزی٬ ابریه. صبح زود نیست اما ادما تو هوای ابری کمتر بیرون میان !‌ از در وارد می شم و از پله ها بالا می رم . خیلی خلوته و من طبقه ی اخر کار دارم. پله های تنگ وباریک را که می گذرونم احساس می کنم نگاهی روم سنگیه. درست پشت سرم داره از پله ها بالا میاد! با نفس های مردانه و هول انگیز! پله ها را دوتا یکی می کنم تا به دفتر... برسم اما ناگهان ترسی از یه تخیل قوی همیشگی بین ذهن و چشمام گیر می کنه! با خودم می گم: اگه دفتر تعطیل باشه چی؟؟ با همین ترس پله ها را بالا می رم. صدای قلب ترسو و بزدلم می شنم. انگار اونم فهمیده این ترسو! در دفتر روبرمه! خودمو این پله های اخر به زور می گشونم. دستم را به دستگیره می گیرم و در را هول می دم!

در باز شد!

 چه گرم و مهربونن همه ادم های اینجا!!!!

مچگیری!

 دوشنبه طبق یک سنت دیرینه با رفقا رفته بودیم ناهار بیرون. جای همه خالی . خیلی هوس دیزی کرده بودم. اما همه ی این روز به طرف٫ کشف من یه طرف. تو دفتر رستوران که مثلآ توریستی است و خیلی پذیرای مهمانان خارجی است و تلاش کردن که سنتی باشه و پر از نقاشی است، یه نقاشی توجه منو جلب کرد اما نه به خاطر هنرش بلکه به خاطر هنر بزرگی که نقاش به خرج داده بود! نقاش محترم کفش یک زن مهماندار زمان قدیم(قجری یا صفوی!) را کفش بندی کشیده بود! خودتون عکس هاش را ملاحظه بفرمایید!!!!

                     

 

 

                      

پی نوشت۱: این چند وقته برای اتصال به اینترنت پدر جدم را جلوی چشمام دیدم! روزگار خوبی را با جناب رئیس جمهور داریم!

پی نوشت۲:نمی دونم چرا همش منتظر نطق های جدید ایشون به هستم! خودمونیما اینم یه راه خوبیه برای شهرت!!