تو کتاب خونه نشستم و دارم سعی می کنم تمرکز بگیرم. اما اینجا فقط اسمش کتاب خونست. قبلآ اینجا خونه ی یه ربا خوار بوده که موقع انقلاب مردم می ریزن توخونش و می کشنش و دولت بعدآ اموالشو مصادره می کنه.
این سالن مطالعه را هم زورکی پیدا کردم. که حداقل یکم نزدیک خونمون باشه تا راهم بدند. اخه برای بعضی از سالن مطالعه های خوب باید فقط تو محدوده باشی!
اما اینجا که طبقه ی بالای خونه را کردن سالن مطالعه و سر و صدای قسمت اداریش مدام تمرکزتو بهم می زنه فقط باعث می شه فکر کنی. بازم فکر کنی به این که چرا یه حکومتی تلاشی برای بهدود وضعیت کتاب خونه ها و کتابخوانی نمی کنه؟!! چرا دولتی باید وزیر ارشادش کاری بکنه که چاپ کتاب بشه هفت خوان رستم و پیدا کردن کتاب خوب بشه یه رویا!!! چرا کسانی سر کار هستن که به خودشون اجازه می دن به جای همه فکر کنند و هفتاد میلیون ادم را بچه ی نابالغ فرض کنند و همه چیز را سانسور کنند؟!!
و حالا مبارزه ی اشکار. دولتی که مستقیمآ و عملآ ابلاغ می کنه که کاربران خوصوصی و اماکن عمومی حق دسترسی به اینترنت پر سرعت را ندارن! و من باید برای کاری که فقط یک ربع طول می کشه، یک ساعت وقتم را پست کامپیوتر بگذرونم.واقعآ چرا؟؟ فکر می کردم که چه هزینه هایی که مخابرات به خاطر این مسئله باید بپردازه! حالا پول و وقت من به درک!! واقعآ این همه هزینه های تخریبی را دولتی مردمی برای بهبود چه اوضاعی از جیب مردم می ده؟؟
حالا نمی دونم این بچه هایی را که این دیوانه که سر کاره دعوتشون کرده تا به دنیا بیان قراره از کدوم امکانات مازاد استفاده کنند؟ چرا جوان های زنده را که تو جاده ها و با هواپیما صدتا صدتا می کشین را حفظ نمی کنین؟ چرا اونایی را که به هر عنوانی دارن از دستتون فرار می کنند را نگه نمی دارین؟؟فکر می کنین می تونی اون نسل اینده را بهتر تربیت کنید؟؟مگه کورید و نمی بینید که نسل به نسل بیشتر تو روی شما ایستادن؟؟؟
فقط می شه خندید . به خدا کار سختی نیست. یه حساب دودوتا چهارتای ساده دست این ویران گرهای مغرض را رو می کنه! ترا خدا بیدار شین. ترا خدا بیدار شین!!!
عیدتون با یه دنیا زولبیا مبارک!!!!!
رفت! زودتر از اونی که فکرشو می کردیم. رفت پربارتر از اونی که فکرشو بکنی برای بنده های راستین خدا و دست خالی تر از اونی که باید ٬من!
ماه عجیبه راستی. رفت با تمام زولبیا و بامیه هاش. با تمام حلوا ها و افطاری های خونه ی مادربزرگ.مهمونی های افطاریش و دور هم بودن هم تموم شد .از سحری خوردن و زورکی ادم خوبی بودن هم دیگه خبری نیست. این امید واطمینان هم به براورده شدن دعا هم رفت.
برش عجیبه هر سال میون زندگی روزمره. یه ماه پر از تفاوت. جدا از حلوا و گلاب و خوشی هاش ، رنگ خدا اون قدر نزدیک می شه که حسرت خوب بودن را می خوری و زورکی هم که شده٫ اداش را در میاری. چه اهل دعا و ثنا باشی و چه نباشی٬ اگه فقط یکم ته دلت صدای اون اذانی را که لحظه ی اول زندگیت تو گوش راستت خوندن مونده باشه، می تونی فکر کنی که دعاهات تو این ماه یه جور دیگه است و فرشته ها یه شکل دیگن.
باید یه کاری بکنم. چندتا در بهشت دیگه باز باشه و من فقط دمش بایستم و جرات تماشا هم نداشته باشم!
می ترسم می ترسم اخر خط برسه و دفتر من پر باشه از مشق های خط خورده. می دونم که مشروط شدم اما می ترسم مردود بشم!خدایا مگه اینکه تو خودت بخوای.
عیدفطر امسال یه جور دیگس. ته دلم یه قطره اب می چکه و انگار روحمو صدا می کنه انگار من.......!!!!!!!!!!
جلوی چشمم٬ یه استخره با لایه ای از زنگ فلز که روی ابش نشسته !
من دو راه بیشتر ندارم٬ یا باید دوباره بپرم توی اب٬ یا همین جا بشینم و سوز سرما را بعد این شنای احمقانه تحمل کنم!
...اخه دیگه جون ندارم این استخر از نو٬ ابش کنم!
لذتی از کتاب خوندن بالاتر نیست. می تونی به جای همه ی ادما زندگی کنی. می تونی همه جا بری . می تونی زندگی را در همه جا تجربه کنی. می تونی خوشبخت باشی. می تونی اندوه گین باشی. می تونی توانمند باشی. می تونی دردمند و رنجور باشی.
چه حس خوبی داره تو کتاب فروشی ها پرسه بزنی . چه حس خوبی داره کتاب های جور واجور را بخری و ندونی کی می تونی تمومشون کنی. چه حالی داره به شوق کتاب های چاپ جدید زود به زود کتاب ها را تموم کنی و دوباره خودت را به کتابفروشی برسونی. هیچ وقت از اینکه کیف پولم خالی بشه خوشحال نمی شم به جز وقتی که تمام اسکناس های سبز را بابت پول کتاب می دم.
حتی گاهی این اعتیاد به کتاب و کاغذ ها تا جایی پیش می ره که فکر می کنی اگه کتاب ها یی را که این هفته خریدی را تموم نکنی ، انتشاراتی ها دیگه هیچ کتابی را چاپ نمی کنند! فکر می کنی همیشه می تونی به اخرین چاپ ها برسی . با خودت مسابقه می ذاری و نمی دونی این همه کتاب را توی گوشت فرو کنی یا چشمت!
نمی دونم کی می تونم زهر این نفرت را از تنم دور کنم. بخار غلیظ و زردشو می بینم که چطور از تن بعضی ها بلند می شه! اون قدر فضا را اشغال می کنه که نفسم سخت بالا و پایین می ره. مغزم هم خسته از تلاش بیهوده درست مثل ساعتی قدیمی و زنگ زده ، چرخ دنده هاش سخت و پر درد در هم می تابه و نمی تونه از این ذهنیت نکبت خلاصم کنه!
اهای باران مرا خلاص کن!مرا خلاص کن.......
دعا کنم برای این همه پلیدی که در شما هست....برای این همه حسادت که شما را تا اینجا کشونده! امشب فقط دعا می کنم..........
وقتی که بلند می شم مجبورم چشمامو برای چند ثانیه ببندم تا این درد لعنتی که می پیچه توی شقیقه هام کمی بهتر بشه. چیزی که هست یه سوزش لعنتیه توی چشمام و دردی که با راه رفتن مثل ضربه روی پیشونیم محو می شه! بازم امشب من خونه ام. فقط تفاوتش اینه که می خواستم برم اما مجبور شدم تو خونه بمونم.
شب که بر می گشتم خونه یه بادی گرفت که نگو. چه لذتی داره توی خیابونای خلوت با سرعت بری و پنجره هات را بکشی پایین و از سرما یخ کنی. چه حالی می ده چرخ های ماشینت برگهای کف خیابون را قل بدن تو هوا!
چیزی که امشب از همش بهتر بود ٬ بوی درخت گردوی خونه ی مادربزگ بود که توی رطوبت سرد هوا حل شده بود.
پی نوشت: بازم پاییز شد ومن زد به سرم!
باد ملایمی که بیرون از پنجره می وزه٬ هرسال موقع شروع شدن پاییز باعث می شه من بنویسم : باد ملایمی که بیرون از پنجره می وزه.....
صدای برگهایی که دیگه رمقی ندارند و از این سوز نسبتآ سرد بهم می خورند و صدا می دن و اسمونی که زود ابی کمرنگ می شه و ناگهان جای خودشو به صورمه ای شب می ده.
و من فکر می کنم به این همه سال که ابتدای پاییز هر سال ٬ انگار بار اول بوده که صداشو می شنیدم ٬ برگهای زرد و نارنجیشو می دیدم و پاهام صدای خش خش مرگ برگاشو را در می اووردنند!
باران٬ حالا نوبت توئه که بباری و این پاییز تکراری را تکمیل کنی ٬ انگار امسال کمی دیر کردی!
پی نوشت: صدای بارون از نور گیر های اتاقم شنیدم٬ خودمو که به حیاط رسوندم دیدم داراره نم نم بارون می اد ! بارون هم خودش فهمید دلم برای بوی که از خاک بلند می کنه تنگ شده! چه تصادف جالبی!
فکر کنم که دیگه ادم خوبی نیستم. فکر کنم قبلآ فقط فکر می کردم که ادم خوبی ام. فکر کنم تمام این شب های قدر را مثل سال گذشته تو خونه بمونم و هیچ جا نرم و دعایی نکنم! چند ساله که دیگه دعا نمی کنم؟ هر روز به ادم جدیدی بر می خوریم و یه اتفاق جدید می افته که تمام ذهنیت ادم به هم می ریزه! کاش اخرین اتفاق و اخرین ادمی که قبل از مرگم می بینم منو به بهشت برسونه!!!!!
پی نوشت ۱: حوصله نوشتن هم ندارم
پی نوشت۲:اگه بخوام بگم باید ده تا پی نوشت بنویسم٬ پس بی خیال.....