-
سلام رفیق....
شنبه 10 تیرماه سال 1385 23:49
خیلی دلم گرفته. خواستم جوابتو بدم اما دلم نیومد!!!! باشه! بی خیال.....
-
زندۀ خوشبخت
جمعه 9 تیرماه سال 1385 23:25
سلام به خودم ، اینو می نویسم که بدونم زندم ، بدجوری هم زندم.یه زندۀ خوشبخت که خیلی ها بهش حسودی می کنند و حسرت زنده بودن مثلشو می خورن .یه زنده که راحت نفس می کشه ، راه میره ، راحت گریه می کنه و از اون راحتر ، می خنده. یه زندۀخوشبخت که آدما را دوست داره ، دوستاشو دوست داره ، زمینو دوست داره. یه زندۀخوشبخت که عاشق...
-
تولدانه !
جمعه 2 تیرماه سال 1385 23:49
شیوا جون تولدت مبارک
-
امروز ،خنده ،سکوت و دیگز هیچ....
پنجشنبه 1 تیرماه سال 1385 15:54
نمی دو نم از کجا شروع کنم . نظر تو چیه شیوا؟ همش از یادم رفت و همش یک ربع ساعت نیست که اومدم خونه اما نمی دونم چرا یادم رفته.آهان یکمیش یادم اومد. که من چرند حرف میزنم شیوا خوانوم . که گذره زمان چرنده ، می دونم شوخی می کنی! اما واقعآ من اگه چرند می گم بهم بگو می دونی که ناراحت نمی شم در عوض آبروم نمیره ، آدم از دوستش...
-
لذت پرواز!
سهشنبه 30 خردادماه سال 1385 23:19
توی کوچه بیرون از اتاق من داره باد می یاد.شب صدای هوهوشو توی تمام کوچه های خلوت وپر برگ می شه شنید. برگ هایی که از گرمای تابستون زردوخشک کف آسفالت خیابون افتادن ومی می شه خشکی راتوی تمام رگ برگاشون دید. می شه دست تمناشون را به سوی آسمون دیدوفریادهاشون راکه توی صدای باد که از لابلای درختها می گذره و کو چه به کو چه پیچ...
-
ازت بدم می یاد!
یکشنبه 28 خردادماه سال 1385 18:04
کاش فقط می توستم خودمو ببینم .کاش فقط می شد خودم برای خودم مهم باشم و کاش مغرور کارهای خودم بودم. کاش توی آشغال را نمی دیدم. کاش برام مهم نبودی. هم اون روزایی که هیچ کاری نمی کردی خودتو مهم جلوه می دادی وهم حالا که داری یه غلطی می کنی. از کوچیک شمردن آدما می خوای خودتو بزرگ نشون بدی؟ ازت به اندازه تمام روزهایی که به...
-
زمین سبز
شنبه 27 خردادماه سال 1385 22:11
وقتی که بازی اول را باختیم اون هم با اون آبروریزی، مادر بزرگم خیلی ناراحت شد . ازش پرسیدم: شما که فوتبالی نبودید؟ جوابم داد: آخه ما ایرانی ها خیلی دشمن داریم.!!!!!!! فقط تونستم بخندم . چه طورمادر بزرگم را شستئوی مغزی دادند!!! آ ره ، راست می گه ما خیلی دشمن داریم. فقظ با این تفاوت کوچیک که ما خودمون دشمن خودمونیم. اون...
-
تازه وارد!
چهارشنبه 24 خردادماه سال 1385 22:38
سلام دوستان. من تازه واردم. خیلی هم سوال دارم. لطفآ کمکم کنید.!
-
آدمهای تنهای بعد از ساعت 9:3۰
سهشنبه 23 خردادماه سال 1385 22:53
همیشه تنهایی هامو عصر پیاده با خودم می بردم خیابون.اون قدر راش میبردم که خودش بفهمه هوا تاریک شده و باز مال منه.این قدر راه میرفتم تا پاهام درد بگیرن وداد بزنن: بابا تا آخرش بری بازم تنهایی باهاته. اما پیاده روی تنهایی بعد از ساعت 9:30 یه جوره دیگس. اون قدر تنهایی که حتی تنهایی هم دنبالت نیست پاهات هم دیگه درد نمی...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 22 خردادماه سال 1385 23:18
دیدم امیدمن، برخاست، خشمناک، خندید، خندیدوخیل خوف، درخلوت شبانۀ من موج می گرفت، با هق هقِ گریستن من دیدم طنین خندۀ او اوج میگرفت. "حمید مصدق"
-
نور قرمز
یکشنبه 21 خردادماه سال 1385 01:11
امرز خیلی خسته وکلافه بود.گفت که میخواد چاپ را خودمون یاد بگریم.اما این بهانه بود. شاید فقط سرش شلوغه ویا درگیر نمایشگاشه.اما من این طور فکر نمی کنم . چرا این قدر تنهاست؟ چرا این قدر با گذشته؟ چرا این قدر وقت صرف شاگرداش می کنه؟ تمام ترسم از اینه که همه تعریفها و تحسین هاش از روی دل رحمیش باشه! کاش یه فکری به حال...
-
عکس و مجسمه
یکشنبه 21 خردادماه سال 1385 00:36
:من میگم که ... خیلی با استعداده! نظره شما چیه بچها؟ :بله موافقیم. :خوبه پس شام باید بده.نظره شما چیه بچها؟ :بله موافقیم!
-
تو پیاده برو !
جمعه 19 خردادماه سال 1385 10:13
... !!!!!
-
بدشانسی
پنجشنبه 18 خردادماه سال 1385 13:43
امتحان میکروب محیطی داشتم.استاد جون پسرشو اورده بودن. منم مثل همیشه عینکم را برداشته بودم و داشتم موقع فکر کردن درودیوار را نگاه می کردم. بچۀ استاد جون اومده جلو و اروم جمله معروف مامانشو تحویلم میده : "با نگاه کردن به برگۀ بقیه جواب سؤال نمیرسه" داشتم از عصبانیت می ترکیدم. آخه خدایا من باید ازیه بچه دبستانی هم بخورم....
-
فصل گرم
سهشنبه 16 خردادماه سال 1385 22:08
اولین نوشته منه. شاید کمی دیره .هوا گرمه. امتحان دارم.ترمه اخرمه و... کاملأ گیجم.