-
یه تفاوت کوچیک
پنجشنبه 2 شهریورماه سال 1385 17:13
توی این میدون یه تفاوت کوچیک هست که من خیلی اونو دوست دارم واون اینه که : اگه شما ما را ادم های بی دین و فریب خورده می دونین ٬ ماها شما را ادم های مریض و روان پریشی می دونیم!
-
بار دیگر٬ شهری که دوستش داشتم!
چهارشنبه 25 مردادماه سال 1385 00:06
ساعت ۵:۳۰عصر٬ کنار زاینده رود: عکس می گیرم٬ مسافرها روی چمن نشسته اند٬ بچه ها بازی می کنند. پیرمرها قدم می زنند. بعضی ها قلیان می کشنند. برخی تخمه می شکنند. نسبت زن ها به مردها ۱به۴ است. سرو وضع مسافرها خیلی ناجوره ٬ کنار هم روی چمن بساط پهن کرده اند. ادم یاد مستندهایی می افته که از مردم فقیر هند نشون می دن و ما سر...
-
۸۴سالگی ات مبارک
سهشنبه 24 مردادماه سال 1385 10:03
من همیشه مبتدی بوده ام: در ۲۰سالگی حرفه مهندسی کشاورزی را اغاز کردم٬ در ۳۰ سالگی رمان نویسی را٬ در ۴۰ سالگی سینما گری را و به همین ترتیب در ۵۰سالگی شروع کردم به نقاشی ودر ۶۰ سالگی شاید به موسیقی بپردازم. Alain Robbe-Grillet
-
دکتر
دوشنبه 23 مردادماه سال 1385 23:13
از در مطب که وارد شدم جز اقای! منشی هیچ کس اون جا نبود. اسمم را تو دفتر نوشت و رفتم تو. کتاب جلوی صورتش بود و مثل همیشه که کاری را انجام می داد اصلآ حواسشون به اطراف نبود. غرق در مطالعه. سلام کردم نشستم. نسخه را که نوشت گفت: می تونی یه دو سالی صبر کنی و بعد عمل کنی. هنوز شماره چشمت نوسان داره و بالا و پایین می ره. اما...
-
عصبانی!
دوشنبه 23 مردادماه سال 1385 00:46
بعد از یه عالمه نوشتن به خاطر یه اشتباه کوچیک همش پاک شد!!!!
-
روزانه
جمعه 20 مردادماه سال 1385 10:42
چادگان خوش گذشت. هوا عالی بود. سکوت بود و یه هوای خوب. کم موندم. اشتباه کردم. وقتی برگشتم اصفهان واقعآ پشیمون شدم. دیدم هیچ کار خاصی نداشتم ! خبر تا دلتون بخواد هست. اما کی حالشو داره بگه یا بشنوه! خبر خوب اینه که هوا حسابی عوض شده. بیرون باد میاد و افتاب ملایم می تابه. سایه ها بلند می شه و کش می اد تا به پاییز برسه....
-
ماجرای عجیب سگی در شب
شنبه 14 مردادماه سال 1385 09:23
«ماجرای عجیب سگی در شب» نوشته ی «مارک هادون» من تر جمه ی« شیلا ساسانی نا » را خوندم که به نظرم هم خوب اومد. اگه به ادبیات امروز علاقه دارین حتمآ بخونینش . این قدر روونه که که به سرعت تموم می شه. ماجرای یه قسمتی از زندگیه یک پسر بچه ی عقب افتاده ی ذهنی است از زبان خودش. دنیایی که تا حالا بهش فکر نکردیم.گاهی هم به...
-
در ستایش گلاب!
جمعه 13 مردادماه سال 1385 10:23
وقتی اسم گلاب می یاد چه حسی بهتون دست می ده؟؟ سالهاست که ما گلاب را اینطوری به زبون می اریم« بوی گند گلاب» . بوی نماز جما عت اجباری تو مدرسه و یا مجلس ختم یه اشنا ! اما چند روز پیش سعی کردم این ذهنیت را دور بریزم. یاد بچگی ها افتادم. وقتی کنار مادربزگ می ایستادم و اون یه شیشه گلاب در دستش اروم اروم می ریخت توی شربت...
-
لیسانسه!
پنجشنبه 12 مردادماه سال 1385 23:37
می ذارم دمه کوزه و ابش را خواهم خورد! خدا بگم چیکارشون کنه اونایی که می گفتن بابا حالا درستو تموم کن بذار لیسانستو بگیری. بعدش بالاخره یه طوری می شه دیگه! حالا کو اون همه ارزو وخواسته های رنگ و وارنگ. این توهم از کجا بود که فکر می کردم دانشگاه که تموم بشه همه چیز زندگیم معلوم و مشخصه؟؟؟ اخه این فکر احمقانه از کجا...
-
عطر سنبل ،عطر کاج
چهارشنبه 11 مردادماه سال 1385 12:32
کتابشو خوندین؟ نه؟ اگه نخوندین توصیه می کنم به تمام کرم کتابها که بخونین. کتابی از یک ایرانی مقیم امریکا.یه دختر که تا ۷سالگی یه ایرانی کامل و بعد از اون امریکایی کامل. «فیروزه جزایری دوما» . کتاب پر است از عطر ها و ادویه ها و طعم هایی که من ایرانی هر روز باهاش سر و کار دارم. خط به خطش زیباست و هیجان انگیز. اون قدر...
-
خوب چیکارا می کنی؟؟؟
سهشنبه 10 مردادماه سال 1385 09:54
:به به سلام هاله خانوم! چی کارا می کنی؟ :هیچی! وبلاگ به روز می کنیم. خیابون متر می کنیم. الافی طی می کنیم. کتاب های رنگ و وارنگ می خونیم. اب حوض می کشیم. پیرزن خفه می کنیم! اخبار سیاسی دنبال می کنیم.... همین دیگه. : همین؟ : اخ یادم رفت بگم. وقت های طلایی زندگیمو هم می کشم. خیلی وقت می بره اما خوب چاره ای نیست. از...
-
ماجرای من و سیب سبز
یکشنبه 8 مردادماه سال 1385 22:45
نمی تونستم انتخاب کنم . سبز یا قرمز. اما انگار سیب سبزها عطر زنده تری داشت. شستمش و قلطش دادم روی گونم. صورتم یخ کرد و تازه شد. گاز بزرگی بهش زدم دور لبم خیس و چسبناک شد . با مزه گسش کلی حال کردم! از کتاب خوندن خسته و دنبال راه فرار از این خستگی. لباس پوشیدم و زدم بیرون. اگه هوا خنک بود مثلا پاییز ویا زمستون حتمآ...
-
خونه مادر بزرگه الان چه خبره؟
جمعه 6 مردادماه سال 1385 00:13
میرم دمه خیابون چنتا پفک بخرم ، اخه شاید امروز مهمون خونه مادر بزرگه باشم اما دیدم که هاپو کومار اومد دمه مغازه و چنتا کمپوت اناناس خرید . پرسیدم چی شده که گفت:هی هی هی داده هی ، هی اده هی ، هی! مادربزگه رگ قلبش گرفته و بردیمش پیش دکتر ارنست. گفتم: چرا ؟ کی؟ الان چطوره؟ کدوم بیمارستان؟ گفت: این مدته فشار روی مادربزرگه...
-
اغاز جنگ؟
پنجشنبه 5 مردادماه سال 1385 22:14
معلوم نیست لبنان چه خبره و از اون نامعلوم تر این جاست . همین ایران خودمون. اصلآ معلوم نیست چه خبره . اون جا دارن ادما را می کشن . رییس جمهور مردمی ما هم با قول های انتخاباتیش حالا شده کاسه داغ تر از اش و می خواد پیغمبر زمان بشه! تا اون جا که من خبر دارم دوتا نامه به سران کفر نوشته ! فقط نمی دونم اونا طاق کسری دارن که...
-
ایا واقعآ روزگار بدی شده؟!!!
چهارشنبه 4 مردادماه سال 1385 00:19
روزگار بدی شده! این جمله ای بود که مدام تکرار می کرد زیر لب. اما انگار به دلش نمی چسبید. نمی تونست باورش کنه . شاید چون از ازل همه این جمله را تکرار می کردن و چقدر در حق این جمله بی انصافی شده. یاد مادربزگ افتاد که می گفت : دزد می گه خدا صاحب مال هم می گه خدا! همه برای اعتقاد خودشون از این جمله استفاده می کنن و شاید...
-
تولدانه!
دوشنبه 2 مردادماه سال 1385 21:59
تولدم مبارک!
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 1 مردادماه سال 1385 23:09
جالبه امسال برخلاف تفکر همیشگیم فکر نمی کنم که روز تولد ادم باید یه روز خاص باشه اما اخر هر روز می دیدم که از هر روزی معمولی تر شده. الان فکر می کنم از هیچ کس به خاطر فراموش کردن روز تولدم ناراحت نخواهم شد. این که یه سال دیگه زندم و پر از ارزوهای بزرگ و کوچکم بهترین اتفاقه. این که تو سرم پر از نقشه برای روزای جدیده و...
-
یعنی تمام شد!؟
جمعه 30 تیرماه سال 1385 00:18
وقتی در ماشین را باز کردم حرارت بیرون هولم داد تو ماشین . دم در خیلی خلوت بود . تنها صدایی که می اومد صدای جیرجیرکها بود ، بوی برنج شالیزارهای اطراف هم توی رطوبت گرم حل شده بود. افتاب از روی سرم سر می خرد و من تند تند میرفتم که به سایه برسم. طرف های الاچیق ها خیلی ساکت بود و اون قدر هوا گرم بود که نتونستم روزهای برفی...
-
روزانه
چهارشنبه 28 تیرماه سال 1385 23:08
از دیر اومدن استاد و سکوت و فلاش و دیدن ترم یکی ها و رانی پرتقال که بگذریم ، امروز هم یه روز معمولی بود به خوبی روزای دیگه . یه کم در مورد وبلاگم گیج شدم. اولش فقط به چشم خاطره نویسی بهش نگاه می کردم . اما بعد گسترده تر شد برام . گاهی فکر می کنم نوشتن روزانه ها بی خودییه اما بعد از ننوشتنش می بینم جاش توی زندگیم خالی...
-
باز هم خاطرات
شنبه 24 تیرماه سال 1385 21:57
توی پیاده روی دیروز عصر پدر گفت : تا حالا این قسمت پارک ناومده بودیا! خیلی قشنگه نه؟ اما من اینجا را دیده بودم. خیلی هم اومده بودم! بوی عطر مرطوبی که از انبوه درختهای این قسمت پارک بود ، تو بدنم رسوخ می کرد. بوی خیس خاکهای که با تمام پارکهای این شهر متفاوت بود و مثل بقیه پارک های کنار رودخونه نبود. خاکی غنی که عطر...
-
داستانک
جمعه 23 تیرماه سال 1385 12:38
از کنار پنجره که رفت کنار ، دوباره صدا را شنید . دیوانه کننده بود. تمام اتاق پر بود از این صدا. فقط وقتی که کنار پنجره می ایستاد صدا قطع می شد. دوباره بیرون را نگاه کرد ، کسی نبود.گوش هاش را گرفت و رفت زیر پتو . ولی صدا بازم بود. از جاش بلند شد و شروع کرد دور اتاق قدم زدن . صدا اون قدر بلند بود که متوجه افتادن لیوان...
-
تو منو کجا جا گذاشتی؟
چهارشنبه 21 تیرماه سال 1385 23:21
تو همونی که فقط کافی بود خودکارتو بگذاری روی کاغذو... صفحه به صفحه بود که می نوشتی؟ چه اتفاقی برات افتاده که حتی خودتو سانسور می کنی؟ چرا نوشته های چرکنویست از اونایی که می ذاری تو وبت بیشتره؟تو کجا یادت رفت که خیلی کارا می خواستی بکنی؟ کی آرزوهات فراموش شد؟ بیا و یه قولی بهم بده. از فردا آغازی دیگر را آغاز کن!
-
....
چهارشنبه 21 تیرماه سال 1385 22:33
پول آدم ها را توجیه می کنه! ...
-
رشنفکری!
دوشنبه 19 تیرماه سال 1385 00:40
نمی دونم آدم هایی که با ژست های روشنفکری شون زندگی می کنند تا به حال فکر کردنند خیلی ها نه تنها از حرف ها شون سر در نمیارن ، بلکه به نظرشون خنده دار و گاهی هم احمقانه میرسه. امروز فکر کردم زندگی من که گاهی بوی روشنفکریش خیلی از ادم های معمولی را عذاب می ده ، چه طوری با یه حرف پایه هاش سست می شه؟چرا تا امروز فکر می...
-
امروز و دیروز
شنبه 17 تیرماه سال 1385 22:46
:که شام نمی دی؟! : وای ، من ظرفیت خندم پر شده شوخی نکنید . : مگه من شوخی می کنم. جدی می گم. اصلا خنده بر هر دردی دواست. :نه ، من که انرژی اضافه ندارم دیگه که بخوام بخندم. تازه شام هم نمی دم. عمرآ !! : شام نده. بچه ها عکس هاش خیلی بد شده . نه؟ وسط باغ روی بلندی ایستاده بودم. صدائی می اومد که نمی فهمیدم از کجاست. صدائی...
-
یک.دو.سه!
جمعه 16 تیرماه سال 1385 11:00
من همان هستم که روی گورخر خط راهراه رسم می کنم ووقتی پرهای خرمگس تیره می شود رنگ نقره ای رویش می پاشم تا بهتر از پیش بدرخشد و برق بزند جک فراست را می گوئی؟ او پاره وقت کار می کند سر و کارش با برگها و درخت ها و چیزهاست او از من معروفتر است اما من از آن ها خوشبخت ترم چون انهایی را رنگ می کنم که می پرند می دوند آواز می...
-
من خوشحالم
پنجشنبه 15 تیرماه سال 1385 13:20
اخ اینقدر خوشحالم که نگو ! صبح تو اون گرما و بدون آینه بغل و کولر رفتم دانشگاه.رفتنکی تو جاده یه تصادف شده بود و یه پیره مرد مچاله شده بود کنار جاده.اولش از بچه ها هیچ کس نبود . فقط نمره باکتری شناسی۲ را زده بودند ، با این که اخرین امتحانم بود!!!! و هیچ اثری از اساتید محترم و مدیر گرو ها نبود . بعدش سمیراوخورشید...
-
نه !!
پنجشنبه 15 تیرماه سال 1385 12:44
آدما نمی خوان تنها بمونن ، اونا تنها می مونن چون کسی را تنها نمی ذارن. آدما تنها میشن وقتی مدام از دوستاشون نه بشنون درحالی که خودشون به دیگران نه نمی گن! آدما تنهان وقتی دیگران مدام ازشون ایراد می گیرن!! آدما تنهان ، وقتی مهربونی هاشون برای همه یه چیزه عادی شده.آدما وقتی تنها می شن که از وقتشون برای دیگران وقت بذارن...
-
پرواز
چهارشنبه 14 تیرماه سال 1385 23:50
-
ترس...
دوشنبه 12 تیرماه سال 1385 20:49
خدایا اگه بگم می دونم ، غلط کردم... ، خدایا تموم بشه فقط. خدایا نگذار زندگیم سر این باور نابود بشه. خدایا نگذار به این باور برسم. خدایا نگذار تا اخر عمر سایه ترس این واقعه روی سرم بیفته. خدایا من کوچیک و ذلیلم. تو مغز من نمی گنجه که چقدر برای تو آسونه. خدایا من معجزتو دیدم. این بار هم معجزه می شه میدونم...