-
بچه ها به دنیا نیایند!!!
یکشنبه 7 آبانماه سال 1385 17:57
تو کتاب خونه نشستم و دارم سعی می کنم تمرکز بگیرم. اما اینجا فقط اسمش کتاب خونست. قبلآ اینجا خونه ی یه ربا خوار بوده که موقع انقلاب مردم می ریزن توخونش و می کشنش و دولت بعدآ اموالشو مصادره می کنه. این سالن مطالعه را هم زورکی پیدا کردم. که حداقل یکم نزدیک خونمون باشه تا راهم بدند. اخه برای بعضی از سالن مطالعه های خوب...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 5 آبانماه سال 1385 12:22
منتظر هیچ معجزه ای نباش. معجزه درست از خود تو اغاز می شود!
-
عیدتون مبارک
دوشنبه 1 آبانماه سال 1385 21:57
عیدتون با یه دنیا زولبیا مبارک!!!!! رفت! زودتر از اونی که فکرشو می کردیم. رفت پربارتر از اونی که فکرشو بکنی برای بنده های راستین خدا و دست خالی تر از اونی که باید ٬من! ماه عجیبه راستی. رفت با تمام زولبیا و بامیه هاش. با تمام حلوا ها و افطاری های خونه ی مادربزرگ.مهمونی های افطاریش و دور هم بودن هم تموم شد .از سحری...
-
خاطرات زنگار گرفته
یکشنبه 30 مهرماه سال 1385 00:08
جلوی چشمم٬ یه استخره با لایه ای از زنگ فلز که روی ابش نشسته ! من دو راه بیشتر ندارم٬ یا باید دوباره بپرم توی اب٬ یا همین جا بشینم و سوز سرما را بعد این شنای احمقانه تحمل کنم! ...اخه دیگه جون ندارم این استخر از نو٬ ابش کنم!
-
پاییز برگ ریز
جمعه 28 مهرماه سال 1385 22:37
لذتی از کتاب خوندن بالاتر نیست. می تونی به جای همه ی ادما زندگی کنی. می تونی همه جا بری . می تونی زندگی را در همه جا تجربه کنی. می تونی خوشبخت باشی. می تونی اندوه گین باشی. می تونی توانمند باشی. می تونی دردمند و رنجور باشی. چه حس خوبی داره تو کتاب فروشی ها پرسه بزنی . چه حس خوبی داره کتاب های جور واجور را بخری و ندونی...
-
بخار غلیط و زرد نفرت
سهشنبه 25 مهرماه سال 1385 18:38
نمی دونم کی می تونم زهر این نفرت را از تنم دور کنم. بخار غلیظ و زردشو می بینم که چطور از تن بعضی ها بلند می شه! اون قدر فضا را اشغال می کنه که نفسم سخت بالا و پایین می ره. مغزم هم خسته از تلاش بیهوده درست مثل ساعتی قدیمی و زنگ زده ، چرخ دنده هاش سخت و پر درد در هم می تابه و نمی تونه از این ذهنیت نکبت خلاصم کنه! اهای...
-
امشب می خوام دعا کنم!
دوشنبه 24 مهرماه سال 1385 16:48
دعا کنم برای این همه پلیدی که در شما هست....برای این همه حسادت که شما را تا اینجا کشونده! امشب فقط دعا می کنم..........
-
بازم شب قدر و من....
شنبه 22 مهرماه سال 1385 23:21
وقتی که بلند می شم مجبورم چشمامو برای چند ثانیه ببندم تا این درد لعنتی که می پیچه توی شقیقه هام کمی بهتر بشه. چیزی که هست یه سوزش لعنتیه توی چشمام و دردی که با راه رفتن مثل ضربه روی پیشونیم محو می شه! بازم امشب من خونه ام. فقط تفاوتش اینه که می خواستم برم اما مجبور شدم تو خونه بمونم. شب که بر می گشتم خونه یه بادی گرفت...
-
باد ملایمی که بیرون از پنجره می وزه.
جمعه 21 مهرماه سال 1385 18:21
باد ملایمی که بیرون از پنجره می وزه٬ هرسال موقع شروع شدن پاییز باعث می شه من بنویسم : باد ملایمی که بیرون از پنجره می وزه..... صدای برگهایی که دیگه رمقی ندارند و از این سوز نسبتآ سرد بهم می خورند و صدا می دن و اسمونی که زود ابی کمرنگ می شه و ناگهان جای خودشو به صورمه ای شب می ده. و من فکر می کنم به این همه سال که...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 20 مهرماه سال 1385 23:33
فکر کنم که دیگه ادم خوبی نیستم. فکر کنم قبلآ فقط فکر می کردم که ادم خوبی ام. فکر کنم تمام این شب های قدر را مثل سال گذشته تو خونه بمونم و هیچ جا نرم و دعایی نکنم! چند ساله که دیگه دعا نمی کنم؟ هر روز به ادم جدیدی بر می خوریم و یه اتفاق جدید می افته که تمام ذهنیت ادم به هم می ریزه! کاش اخرین اتفاق و اخرین ادمی که قبل...
-
کاغذ شکلات
سهشنبه 18 مهرماه سال 1385 16:29
خیلی جاها هست که پناهگاه ادم اند. مثل همین صفحه ی ابی با اشعه های سرطان زاش. مثل یه تریا با نور کمرنگش. مثل گوشه ی یه پارک با یه درخت سپیدار که کنار صندلی چوبی پارک پذیرای همیشگی تو بوده و هست. یا خیابونی که هر دو طرفش درخت کاج کاشته اند و موقع تنهایی بی دلیل همیشه از اون جا می گذری! یه کارایی اون قدر غیر ارادی انجام...
-
حس خوبی از نبودن تو!
شنبه 15 مهرماه سال 1385 00:35
خبرت را از عزیزی گرفتم. همیشه همین طور بوده. فرقی هم نمی کند که خوابت باشد یا حضورت و یا خبری از گوشه ای بی دلیل٬ در هر صورت اشفته ام می کند. به حسی می رسم که قابل توصیف نیست. چیزی شبیه سرما. مثل وقتی توی اب سرد خیس خورده باشم ٬ بعد کنار اب فقط با پارچه ای ظریف بی پناه باشم و مدام باد سرد بوزد روی تنم. شاید کمی اغراق...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 14 مهرماه سال 1385 00:26
یکی به من بگه چرا یه نویسنده ی خوب ٬ یه انسان تنها و ناراحته؟ یکی به من بگه چرا ادم وقتی خیلی خوش به حالشه ٬یه ادم معمولی و بی هنره! چرا قلم فقط دل ازرده را می طلبه؟ پی نوشت ۱: شب خیلی خوبی بود . من ٬ سمی و شیوا. قهوه تر ک و فال و کیک شکلاتی! پی نوشت ۲: من بالا خره ترا می کشم که امشب کلی به من استرس وارد کردی. اقا...
-
ترسهای همیشگی
سهشنبه 11 مهرماه سال 1385 23:19
خونه ی مادربزگ با تمام سایه های مرموزش٬ با ا جیل های عید و نذری پذون اشورا٬ با تمام چای شیرین و نون پنیر صبحانه اش و ابنبات های قایم شده توی صندوق قدیمی که تمام پارچه هاش بوی نفتالین و برگ گردو می ده و با تمام سحری های دسته جمعی اش همیشه دوتا چهره داشته و داره. درست مثل وقتی که کوچیک بودیم هنوز طرف زیرزمین های مرطوبش...
-
ارامش قبل از طوفان
شنبه 8 مهرماه سال 1385 00:52
درست مثل ارامش قبل از طوفان می مونه. من که می گم همه هیپنوتیزم می شیم. خودمون هم نمی فهمیم چه بلایی سرمون میاد. این سکوت روشن فکرها و سیاست مدارها و حتی مردم منو به یاده شرایط قبل از انتخابات ریاست جمهوری می ندازه. دوباره همه خزیدن تو لونه هاشون. همه به خواب زمستانی فرو رفتن و بعد بیدار می شیم و می گیم وای دیدی چه...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 6 مهرماه سال 1385 09:29
دست و پا زدن ما برای زندگی درست زمانی ا تفاق می افته که براش محدود یا محروم بشیم. اهای برگهای نارنجی من منتطرم........!
-
پاییز
شنبه 1 مهرماه سال 1385 23:10
از رنگها زیباترین رنگ پرتقالی عشق است در نگاه پاییزی امروز اول مهر بود. شنبه هم بود. دیشب که به سمیه زنگ زدم ٬ گفتم تبریک می گم! فردا اولین اول مهریه که خبری از هیچ کلاس درسی نیست! بعد از شونزده سال تمام بدون حتی یکسال وقفه! شانزده سال رفتیم و اومدیم تا چیزایی را یاد بگیریم که اون تو نوشته. اما چیزی که باهاش زندگی...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 30 شهریورماه سال 1385 00:23
پی اسم تو می گشتم ته یه فنجون خالی . دنبال یه طرح تازه یه تبسم خیالی!فنجونای لب پریده٬ قهوه های نیمه خورده. منو عشقی که واسه همیشه مورده٬ دل به عشق تو سپرده! طرحی که کف دل ادماست ٬ شاید همونی باشه که ته فنجونهای قهوشون می افته. شاید هم برعکس. ولی زیاد فرق نداره. من دانسته هام را با تلخی قهوه فرو می دم و تو بقیشو برام...
-
انچه شما خواسته اید!
دوشنبه 27 شهریورماه سال 1385 09:36
خیلی شانس اوردم که رفتم تهران و گر نه این چند روزه دیوونه می شدم! اون قدر توی اون یه هفته به محیط و ادم های مسابقه عادت کرده بودم که اون شب اخر نمی دونم چرا وقتی رسیدم خونه احساس فقدان می کردم! و تا دو روز بعد تقریبآ همه را با اسم ادم های اون جا صدا می زدم! اخه تقریبآ اگه حساب کنم از هشت صبح تا هشت شب توی هر بیست...
-
هیچ اسمی برای این مطلب ندارم!
جمعه 24 شهریورماه سال 1385 07:37
سلام به قطره ی ابی کف دلم که دیروز بارون شد و از چشمام بارید. قرار بود که دریا بشی کوچولوی من. اما اشکال نداره ٬من منتظر افتاب بعد از تو می مانم. الان دارم می رم تهران . دیشب کلی از روز اختتامیه و مسابقات و تموم شدنش و همه ی حواشی اش نوشتم اما ساعت۱ شب بود که خیر و برکت رئیس جمهور شامل حالم شد و برق رفت! وقتی انشا...
-
روزی دیگر
چهارشنبه 22 شهریورماه سال 1385 01:11
امروز از هر نظری که بگی بهتر بود. اول اینکه تقریبآ تمام قانونها و قواعد بازی دستم اومده بود. دوم اینکه کمتر کمک داور اقای رفیعی بودم! سوم اینکه امروز دیگه زورکی و برای حفظ شئونات اسلامی! چادر سرم نکردم و سر درد نگرفتم. چهارم اینکه تونستم تو فرصتهای استراحت کتاب بخونم.پنجم اینکه امروز یکی از داورهای مرد نیومده بود و ما...
-
امروزی پرکار
سهشنبه 21 شهریورماه سال 1385 00:11
تو وبلاگ دوستی خوندم ٬ زندگی تکرار روزهای بی تکرار است٬ و امروز یه روز تکرار نشدنی بود. یه روز خوب که من ابی تفسیرش می کنم. به مدت یک هفته فعلآ گرفتار شدم برای قولی که به پسر عموم دادم. از هشت صبح تا هشت شب. برای داوری مسابقات رباطیک مدارس استان. فعلآ که کمک داوریم . یه رنگ ابی ته دلم مونده از امروز که جز با حسرت و دل...
-
صدای وطن!
یکشنبه 19 شهریورماه سال 1385 13:13
خدایا قلبم درد می کند . منو به حراج گذاشتند . منو میون بازی های کثیفشون دارن به نابودی می کشند. بهترین مردم سرزمینم که از اب و خاک و اتش من بودند رفته اند و روی دیگر جای دانه می کارند. بدنم می سوزد. جنگلهایم می سوزد. خدایا زمینم پر است از جای نیشتر هایی که زدند و خون و نفتم را بیرون کشیدند . جنگلهایم را سوزاندند....
-
...
چهارشنبه 15 شهریورماه سال 1385 22:37
من اینجا دارم دنبالت می گردم. خیلی وقتها که از خونه بیرون می رم امید به دیدنت دارم. توی وبلاگها ارزو دارم وبلاگی داشته باشی و اتفاقی من اونو پیدا کنم. من اینجا هم دنبالت می گردم . توی تمام کافی شاپ های تاریک و روشن این شهر دنبالتم. توی کوچه پس کوچه های بعد از ساعت ۹:۳۰ دنبالت می گردم. من خیلی وقته دیگه بهت احتیاج...
-
کتاب خوندن کنار دره ی سرو های نقرهای
سهشنبه 14 شهریورماه سال 1385 11:33
چه حس خوبی داشت کنار پنجره ی سروهای نقره ای بشینی و کتاب بخونی در حالی که بوی قهوت از فنجون روبروت به مشام می رسه. یعنی لذتی بالا تر از این تو این سه ما برای من بوده؟!! شنبه صبح رفتیم و دیشب برگشتیم. خیلی خوش گذشت. سه روز کامل ارامش به دور از شهر و اینترنت و تلویزیون. از همش بهتر این بود که زنونه رفتیم و به قول مادر...
-
باز هم حرفهای بودار!
شنبه 11 شهریورماه سال 1385 01:05
امروز یه هواپیما سقوط کرد. دوباره تعدادی مردند. دوباره همه پیغام تسلیت می فرستن. ستاد بحران تشکیل می شه. دنبال علت می گردند. این بار خلبان زندس و معلوم نیست کی مقصر شناخته می شه! دوباره اسم هواپیمای تپلف لرزه به تنمون میندازه. از خاطرات مسافرا گزارش تهیه می کنند و یاد اخرین پروازی می افتم که بیست دقیقه تو اسمون بالا و...
-
از خودم می ترسم
جمعه 10 شهریورماه سال 1385 14:24
وقتی اینه اش بشی و روبروش بایستی٬ همیشه یه عکس العمل داره .اینه را می شکنه! اون وقتی که عیب هاشو بگی٬ بهش بگی که چقدر از دروغ هاش بدت می اد٬ بهش بفهمونی که فقط دروغ می گه و هیچ عملی در کار نیست٬ اون وقته که می شکنتد! وقتی دیگه اون ادم خر و مهربون نباشی ٬ داغ می کنه. میشه یه اهن ربا که هر چی نیروی منفی تو عالمه به خودش...
-
جوون مرگ
جمعه 10 شهریورماه سال 1385 00:23
این قدر شبیه بود که واقعآ فکر کردم خودشه. با همون موهای طلایی و چشمهای درشت ابی. اما اون الان دیگه خیلی بزرگتر شده. اون قدر که دیگه به جای اون روسری قرمز که موهای طلاییش از دورو ورش می ریخت بیرون باید مقنعه سفید سرش کنه و بره مدرسه! اما انگار همین دیروز بود. از اون روزا نمیدونم چندتا ماه رمضون می گذره که با مامانش...
-
دست نوشته های یک مرفه بی درد
چهارشنبه 8 شهریورماه سال 1385 14:30
پول چرک کف دسته؟ اما چرا همه عاشق این چرک و کثافت اند؟ چرا همه چیز را خراب می کنیم به خاطرش؟ دلم تنگه. به خدا منم از نق زدن خسته شدم اما انگار روزگار تمومی نداره. اگه اینجا نگم و ننویسم ٫ که دیگه این وبلاگ به درد نمی خوره. من اینجا می نویسم تا یه چیزی از رو دلم بره. کی می دونه پول داشتن چه رنجی داره؟ اون جا که همه...
-
یه دنیا پر از توت فرنگی
جمعه 3 شهریورماه سال 1385 17:51
دلش پر بود و خسته. انگار ذهنش دیگه کار نمی کرد برای فکر کردن به اینده. روی نیمکت پارک هم احساس ارامش نمی کرد . دنیاش پر شده بود از سر و صدا . جیغ و اه و فغان. وقتی از تو خیابون و اون همه هیاهو می پیچید توی پارک هم مطمئن نبود از دست مردم خلاص بشه. اخه تو جامعه ای که اون زندگی می کرد چیزی به نام «حقوق شهروندی» بی پایه و...