-
برو کنار لجنی نشی!
شنبه 23 دیماه سال 1385 12:00
وقتی ادم های بد وارد ذهنت می شن ٬ ذهتو مثل زندگی خودشون به گند می کشند!! مغزم مرداب شده. می خوام زیراب بزنم. برو کنار لجنی نشی!
-
پندانه
سهشنبه 19 دیماه سال 1385 22:17
مهم نیست که زمین خوردی ٬ مهم اینه که موقع بلند شدن چیزی برداشتی؟؟؟؟؟
-
سوگوارانه
دوشنبه 18 دیماه سال 1385 15:53
می ری مسجد. می شینی. خرما می خوری . به گریه ی بستگانش نگاه می کنی. گریت می گیره. دستمال بر می داری. یاد عزیزان از دست رفته ی خودت می افتی! حلوا می خوری. تسلیت می گی. میای خونه!!! واقعآ ما برای چی گریه می کنیم! برای اون مرحوم که معلوم نیست بهشتیه یا جهنمی؟ برای خودمون که بالاخره می میریم؟ برای این که دیگه بین ما نیست؟...
-
با تشکر از همه کسانی که مرا در این امر یاری رساندنند!!!
جمعه 15 دیماه سال 1385 18:32
همیشه می دیدم توی تلویزیون ایراد زن ها از مردها اینه که ؛جنم و عرضه؛ ندارنند مثلآ پاورچین را یادتونه؟ یا فیلم همسایه ها زن یکی شون همش دعواش با شوهرش این بود که چرا جواب ادم ها را نمی دی و یا از حقمون دفاع نمی کنی و...! همیش از خودم می پرسیدم: اینا چی می گن؟مردم چه خواسته هایی دارن!! چند روز پیش بعد از کلاس ٬ بچه ها...
-
امار گیرانه!
چهارشنبه 13 دیماه سال 1385 21:48
یه سوال جدی جدی! لطفآ همه جواب بدین! 1. اگه روزی ببینید که همسرتون یا دوست دخترتون، داره با کسی دعوا و بحث می کنه و عده ای دورشون جمع و دارن نگاه می کنند ، (چه تو خیابون چه تو دانشگاه و چه تو فامیل!) شما چی کار می کنید؟ لف) شما سریع خودتون را از موضوع با خبر می کنید و طرف همسر یادوست دخترتون را می گیرید و از حقش دفاع...
-
اب حوض می کشیم!!!
دوشنبه 11 دیماه سال 1385 21:16
یه زمانی خیلی می نوشتم . انصافآ هم خوب می نوشتم. می رفتیم و با بچه ها دور هم جمع می شدیم و داستانهامون را می خوندیم و نقد می کردیم. تا اینکه انجمنمون به ثبت رسید و براش رئیس و نائب رئیس و معاون و... انتخاب کردنند. و دیگه خودتون بقیه روند ماجرا را بفهمید لطفآ. بعد از اون یه زمانی عشق به خاک و اب و اتش یه دو سه سالی پشت...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 8 دیماه سال 1385 17:10
داشتم درس می خوندم ٬ رسیدم به تکنیک های "تعیین توالی نوکلئوتیدی DNA" بعد روش سانجر (sanger) را خوندم سلینجر (salinger) !!! همین کافی بود تا ذهنم بره به طرف کتابهایی که از سلینجر خونده بودم. ببینید چقدر من درس را عمقی می خونما!!! پی نوشت:امشب عروسی نیناجونم بود. اما من نرفتم. یعنی یه جورایی مامانم نذاشت که برم(گفت راهش...
-
غلط کردم نامه!
سهشنبه 5 دیماه سال 1385 23:23
غلط کردم. خوبه؟؟خوشتون اومد؟! اولش به نظرم یه بازی لوس و بچه گانه اومد. اما الان نظرم کاملآ عوض شده .(می تونید زود قضاوت کردنم را هم به اعترافاتم اضافه کنید ) خوشم اومد از این بازی٬ به خاطر این که هرمی بود. به خاطر این که همه را زنجیروار بهم وصل کرد. به خاطر این که باعث شد احساس کنیم این جا یه اجتماع داریم درست مثل...
-
یه بازی لوس!
یکشنبه 3 دیماه سال 1385 20:47
از طرف دوتا از دوستان وبلاگی ام دعوت به یک بازی شدم. ماجرا از این قراره که قراره هر کسی ۵تا از خوصوصیاتشو که دیگران نمی دونند بگه و بعد ۵نفر را دعوت به ادامه ی بازی بکنه. ما هم که روی دوستان را نتونستیم زمین بندازیم! *همیشه عادت دارم به غذا انگولک بزنم! یعنی ترجیح می دم ناهار نخورم اما موقع کشیدن غذا بالای سر مامانم...
-
مزه ی شکلات و هندونه!
جمعه 1 دیماه سال 1385 13:46
توی روزای خوب و معمولی چیزی نیست که بنویسیش٬ و انگیزه ای برای اپ کردن باقی نمی مونه و این روزای خوب و معمولی ( که از فحش هم برام بدتره!) درست اون چیزی ست من بهش مبتلا شدم. اما دیشب ٬ میون تمام اون شب شاد و یلدایی ٬ وسط تخمه شکستن و چایی خوردن و چرند و پرند گفتن و خندیدن٫ یه چیزی به ذهنم رسید ٬ از اون فکرایی که مثل...
-
حتی حالشو ندارم که بخوابم!
دوشنبه 27 آذرماه سال 1385 22:38
نا امیدی مثل ابی که از لیوان بریزه ٬ یهو خالی می شه رو میزت! زود باید خشکش کنم وگرنه به امتحانم نمی رسم! پی نوشت: امشب «سینمایی دیگر» را دیدین؟ یه فیلم کوتاه انیمیشنی داشت. خیلی قشنگ بود! ا
-
استفاده ی ابزاری!
جمعه 24 آذرماه سال 1385 17:28
نقل است که تلویزیون که تمامآ و کمالآ دولتی است دو چیز را به وفور و وضوح سانسور می کند. یکی بخشی از اخبار و دیگری وجود زنان. به گونه ای که دیگر این بیماری تا انجا پیش رفته که حتی فیلم های تولید داخل را نیز از وجود زنان مجبور به سانسور می شدند. چونان که وقتی دوربین روی چهره ی زنی می رفته چه زشت و چه زیبا و چه پیر و چه...
-
من همه ی گذشته را می خوام!
سهشنبه 21 آذرماه سال 1385 21:11
نور قرمز چراغ های ماشین که پشت چراغ قرمز ایستادند و این چشم های نا اروم من که تاب نمیارن این نورهارو و باز می سوزنند لعنتی ها ! و باد که می وزه و به اصرار اخرین برگهای پاییزی را از درخت ها پایین می کشونه. انگار ادم ها هم ساکتند و فقط صدای باد که روی زمین لاشه ی برگ ها و کاغذ ها را می کشه شنیده می شه. پنجره را که می...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 19 آذرماه سال 1385 09:27
برای خندیدن ٬ منتظر خوشبختی نباش شاید مردی و هرگز نخندیده باشی! پی نوشت: اون روز که حال همه ی خانواده روبراه بود من هشتار دادم٬ حالا همتون به جنب و جوش افتادین؟
-
تنها چیزی که دلم نمی خواد ٬ تویی!
جمعه 17 آذرماه سال 1385 00:14
تنها چیزی که الان دل می خواد ٬ یه قرار درست و حسابی با تمام دوستامه. بدون اخلاق هایی که جدیدآ پیدا کردند و بدون نون اضافه ! تنها چیزی که دلم می خواد یه انتظاره روی سکوهای دم در موزه ٬که با هم بریم یه نمایشگاه عکس درست و درمون ببینم. تنها چیزی که دلم می خواد٬ یه تاکسی یا اتوبوسه که من با یه بغل کتاب بپرم از سرما توش و...
-
مکان: پاتوق همیشگی!
شنبه 11 آذرماه سال 1385 23:41
دود سیگار که مثل مار دور اون دو نفر می پیچه. شاید منتظر سومی هم باشند٬ اما زیاد امیدی نیست. قهوه های نیمه خورده ای که دیگه انگار کسی حوصله ی تموم کردنش را نداره تا مثل قدیما فال رفیقشو بخونه. نور مثل همیشه تو این تریا زرد و کمرنگه و صورت اون دوتا زرد می زنه از سرمای بیرون که هنوز بعد از نشستن و نوشیدن یه فنجون قهو ی...
-
یعنی تو می گی پاییز....
سهشنبه 7 آذرماه سال 1385 23:25
تنها چیزی که می بینم یه استاد چاق و سفیده که با لهجه ی خوب داره کلمه هارا پشت سر هم می خونه! من با چشمام که گاهی اونو تار و گاهی شفاف می بینم ، با حالتی از کرخی که بعد از یه سر درد وحشتناک به ادم دست می ده به برگهای یک دست زرد پاییزی و به سوزی که بیرون از این اتاق گرم می وزه فکر می کنم. من با این چشمهای دردناک و قرمز...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 4 آذرماه سال 1385 23:03
بهای کثافت کاری واقعآ چیه؟ لذتی که می شه برد؟؟؟؟ شهرتی که بدست میاد؟؟؟ ندیدن دیدنی هایی که حقیقت داره؟؟؟ یا انتقام از دیگران به بهای این همه بار گناه؟؟؟ اصلآ تعریف درست و غلط ٬ همونیه که هممون می دونیم؟؟؟؟ پی نوشت: چی منو با تو متفاوت کرده؟ ترس من یا گستاخی تو؟ اصلآ بگو ببینم٬ مگه من و تو با هم تفاوتی هم داریم؟؟؟
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 3 آذرماه سال 1385 12:14
: تا حالا عاشق شدی؟ _ اره. : اونوقت چی کار کردی؟ _ هیچی ، رفتم دنبال عشقم. : پس تا حالا عاشق نشدی!
-
به شیوا
سهشنبه 30 آبانماه سال 1385 14:11
یه روز پاییزی، افتاب حنایی رنگش که جاش را به مه غلیظ می ده! سوزی که می وزه و کتابهایی که توی کتاب فروشی بهت چشمک می زنه! عکس های سیاه و سفید تو دست تو و غلظت دود سیگار که تو مغازه می پیچه. تمام می شوم با این همه برگ و نورهای ابی کمرنگ. امروز، به یاد تمام روز های علمی ،فرهنگی و هنری!!! پی نوشت: علمی اش را خط بزن که...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 27 آبانماه سال 1385 00:08
ما بندگی خودمون را فراموش کردیم! اون وقت مدام خداییه خدا را به یادش میاریم!!!!
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 24 آبانماه سال 1385 08:06
چقدر دلم روزمرگی می خواد! چقدر دلم ..... پی نوشت: چه بارونا یی اومد این دو روز! حیف از دستش دادم. هیچ دوستی همراهیم نکرد!
-
پرپر بزنی الهی!
شنبه 20 آبانماه سال 1385 22:12
اصلاحات ؟ پر! پیشرفت ؟ پر! ازادی؟ پر! شادی؟ پر! عدالت؟ پر! رابطه ی جهانی؟ پر! اسلام با چهره ای مهربان؟ پر! جوانان؟ پر! رفاه ؟ پر! مطبوعات ؟ پر! ملیت؟پر! نوروز ؟ پر! تاریخ ۲۵۰۰ساله؟ پر!! برابری؟پر! ..........................پر!!! پر!!!! پر!!! به جاش چی اوورد؟ بوی گند جوراب! افزایش جمعیت! عرب ! حسینیه! عزا!جمکران! اعیاد...
-
من جدیدم!
جمعه 19 آبانماه سال 1385 11:20
ته تهشو که نگاه کنی همینه . یعنی از اولش همین بوده. اخرش هم همینه که می بینی! یه روز نیست که دلت دیروزش را نخواد . یه نوشته نیست که دلت قبلیش را نخواد. یه دوست نیست که دلت اولیشو نخواد. یه ...... اقا نمی خوام. این جا را نمی خوام. از این صفحه خوشم نمیاد. اولیشو می خوام! نه اصلآ جدیدشو می خوام. نمی خوام . اصلآ می رم!...
-
مرگ شروعی دوباره است؟ کاش نبود!!!
پنجشنبه 18 آبانماه سال 1385 23:41
چقدرهولناک وقتی بیدار بشیم و ببینیم مردیم! چه هولناک وقتی که حسرت یه روز برگشتن تو این دنیا را داریم! خدایا. امروزم هم تمام شد! یه روز دیگه مهلت دادی و من دوباره و دوباره و دوباره حرومش کردم! پی نوشت۱: امشب به چه جراتی دوباره بخوابم!!!
-
مزخرف نامه!
یکشنبه 14 آبانماه سال 1385 22:32
بارون می خواست بیاد اما برج مراقبت چراغش خاموش بود، برگ زرد نشده از درخت افتاد و به ماه رسید . گاو لب چشمه نشست و دیگه پنیر نشد. جرثقیل گردنش شکست و سنگهای بزرگ افتاد میون جاده خاکی. کرمی که روی زمین می خزید توی رطوبت چمن حل شد و رفت میون بشقاب اون اشپزخونه ی بزرگ . بچه ای با لباس قرمز داشت می دوید اما روش را که...
-
یه مدرسه
شنبه 13 آبانماه سال 1385 23:20
یه مدرسه توی یه ده! یه مدرسه با اتاقهای پنج دری. یه مدرسه با درخت های سپیدار باوقارش. یه مدرسه با یه پاییز واقعی . یه مدرسه با یه اسمون ابی . یه مدرسه که به جای روزهایی که هوا الودست ٬ روزهای دروی گندم تعطیل می شه. یه مدرسه با یه کم دانش اموز. یه مدرسه با یه دنیا سادگی . یه مدرسه با... یاد سهراب به خیر حتمآ چه صفایی...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 12 آبانماه سال 1385 23:07
چه لذتی داره نماز خوندن تو امام زاده ای که تو دل کوه باشه! امروز به چشم دیدم که برای رسیدن به چشمه باید خلاف جهت اب را دنبال کرد. اهای ادمها ٬ به کدام سمت می دوید؟؟؟؟ پی نوشت:عکس از خودم٬حس از خدا !
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 11 آبانماه سال 1385 23:49
هوا به رسم تمام روزهای پاییزی٬ ابریه. صبح زود نیست اما ادما تو هوای ابری کمتر بیرون میان ! از در وارد می شم و از پله ها بالا می رم . خیلی خلوته و من طبقه ی اخر کار دارم. پله های تنگ وباریک را که می گذرونم احساس می کنم نگاهی روم سنگیه. درست پشت سرم داره از پله ها بالا میاد! با نفس های مردانه و هول انگیز! پله ها را...
-
مچگیری!
چهارشنبه 10 آبانماه سال 1385 22:15
دوشنبه طبق یک سنت دیرینه با رفقا رفته بودیم ناهار بیرون. جای همه خالی . خیلی هوس دیزی کرده بودم. اما همه ی این روز به طرف٫ کشف من یه طرف. تو دفتر رستوران که مثلآ توریستی است و خیلی پذیرای مهمانان خارجی است و تلاش کردن که سنتی باشه و پر از نقاشی است، یه نقاشی توجه منو جلب کرد اما نه به خاطر هنرش بلکه به خاطر هنر بزرگی...