چندخط پائیز

یادداشت های یه آدم خیلی خیلی معمولی

چندخط پائیز

یادداشت های یه آدم خیلی خیلی معمولی

                               

پی اسم تو می گشتم ته یه فنجون خالی . دنبال یه طرح تازه یه تبسم خیالی!فنجونای لب پریده٬ قهوه های نیمه خورده. منو عشقی که واسه همیشه مورده٬  دل به عشق تو سپرده! 

طرحی که کف دل ادماست ٬ شاید همونی باشه که ته فنجونهای قهوشون می افته. شاید هم برعکس. ولی زیاد فرق نداره. من دانسته هام را با تلخی قهوه فرو می دم و تو بقیشو برام از کفش می خونی. الان دقیقآ حس و حالم بوی قهوه ترک و سیگار و ماهی ابپز می ده! چیزی که شاید با خودت می گی حقیقت نداره یکی پیدا می شه و صاف می ذاره کف دستت و می گه که ته فنجونت نوشته! ........!. یعنی ممکنه اون کف چیزی نوشته شده باشه؟ اگه بخوام بگم باور ندارم٬ باید اخرین اتفاقی که برام افتاده و کسی ازش خبر نداره و خاطره صاف از توی فنجونم گذاشت کف دستم را هم انکار کنم!درست همون چیزی را که من تو زندگیم سانسورش می کنم. اما خوبیش اینه که بازم فقط خودت می دونی.فقط خودت!

پی نوشت: یه وقت فکر بی خودی نکنید ها این شعر راشادمهر عقیلی گفته و ربطی به من نداره ! فقط من ازش خوشم می اد برا همین نوشتم. کار خاطره حرف نداره. من که می گم استعدادش داره هر روز تو این تریا  نشینی هاش  هدر می ره!

 

انچه شما خواسته اید!

خیلی شانس اوردم که رفتم تهران و گر نه این چند روزه دیوونه می شدم! اون قدر توی اون یه هفته به محیط و ادم های مسابقه عادت کرده بودم که اون شب اخر نمی دونم چرا وقتی رسیدم خونه احساس فقدان می کردم! و تا دو روز بعد تقریبآ همه را با اسم ادم های اون جا صدا می زدم! اخه تقریبآ اگه حساب کنم از هشت صبح تا هشت شب توی هر بیست دقیقه بیشتر از ده بار می گفتم : اقای... یا خانم... و....

روز اخر ٬ اختتامیه دختر ها را موندم. خبر خاصی نبود.روز پسرها سه روز و دختر ها دو روز مسابقه بود. روز پذیرش واقعآ خسته کننده بود. روزهای مسابقات پسرها چون من کمک داور بودم بیشتر درگیر دعواها و اعتراض هاشون نبودم اما روز دختر ها با یکی دو گروه مشکل داشتیم . همه چیز اون جا فرق داشت. محیط و ادم ها. روزی که پسر عموم بهم گفت بیا کمکمون واقعآ حالشو نداشتم اما درست می گفت که تجربه ی جالبی بود. از این که رفتم می تونم بگم واقعآ خوشحالم. و شاید بعدآ چیزهایی بگم که الان هنوز ازشون مطمئن نیستم و همش تاثیر این یک هفته بود.

 بعد از سخرانی ها و اهداء جوایز و گرفتن عکس یادگاری و پذیرایی و سخرانی های بچه های گرداننده و تشکرهاشون از گروه جدید داورها(یعنی ما) خداحافظی کردیم و حلالیت طلبیدیم و هرکی رفت خونش. این هم از عکس هایی که قول داده بودم

لین زمین مسابقه بود. رباط باید وزنه ها را بندازه تو زمین حریف.

این هم راهرو هایی که باید بتونند ازشون بالا بیان

هیچ اسمی برای این مطلب ندارم!

سلام به قطره ی ابی کف دلم که دیروز بارون شد و از چشمام بارید. قرار بود که دریا بشی کوچولوی من. اما اشکال نداره ٬من منتظر افتاب بعد از تو می مانم.

الان دارم می رم تهران . دیشب کلی از روز اختتامیه و مسابقات و تموم شدنش و همه ی حواشی اش نوشتم اما ساعت۱ شب بود که خیر و برکت رئیس جمهور شامل حالم شد و برق رفت!

وقتی انشا ا... برگشتم قول می دم همش را بنویسم و عکس هایی که گرفتم از مسابقات را بزنم. لطفآ اگه تنبلی کردم و نزدم٬ دست از سرم بر ندارین!

روزی دیگر

 امروز از هر نظری که بگی بهتر بود. اول اینکه تقریبآ تمام قانونها و قواعد بازی دستم اومده بود. دوم اینکه کمتر کمک داور اقای رفیعی بودم! سوم اینکه امروز دیگه زورکی و برای حفظ شئونات اسلامی! چادر سرم نکردم و سر درد نگرفتم. چهارم اینکه تونستم تو فرصتهای استراحت کتاب بخونم.پنجم اینکه امروز یکی از داورهای مرد نیومده بود و ما کمتر بیکاری کشیدیم.ششم اینکه به اون قطره ی ابی کف دلم اجازه دادم بزرگ بشه تا ببینم می تونم دریاش کنم یانه!

امروز بازی ها نیمه نهایی را داور بودیم. هیجان بازی ها بیشتر بود و داوری سخت تر. عجیبه که تا امروز خودمو این طور ندیده بودم. چقدر ادم برای فرصتهایی که دیگران بهش می دن تا خودشو بشناسه بدهکاره. اما یه اشتباه بزرگ مرتکب شدم ٬ واون این بود که تا اخر اختتامیه نموندم و الان دارم به اتفاق هایی فکر می کنم که ممکنه افتاده باشه و من از دستشون داده باشم! فردا که می ریم برای مسابقات دختر ها معلوم می شه.

شب هم رفتیم هتل شاه عباس و یک اش رشته ی توپ خوردیم. چقدر وقت بود گمبد های ابی رنگ شهرم را این قدر ابی ندیده بودم. هتل غرق گل بود و من غرق اون قطره ی ابی. ذهنم گیج بود و دلم غمگین. اگه من می شه واژه ی اشفتگی و پریشونی را کمی لطیف تر معنی کنیم ٬ باید بگم که اشفته و پریشونم. این دوروزه مدام چایی خوردم. تو عمرم این همه چایی یکجا نخورده بودم.

 پی نوشت: این هم توضیحی که شما خواسته بودید در مورد مسابقات رباطیک. من هم چیز زیادی نمی دونم. فقط می دونم هر سال اموزش و پرورش برگذارش می کنه و اکثر گردانده هاش خود بچه هایی هستند که قبلآ شرکت می کردنند و الان دانشجو هستند. مسابقات عمدتآ رباط های پرتابگره که دو طرف در زمین های روبروی هم اند و وزنه هایی را تو زمین حریف هول می دند. فردا اگه تونستم یه عکس میذارم از زمین هاش. البته باید بگم من هنوز نتونستم عکس های خودم را تو وبلاگم بگذارم!

امروزی پرکار

تو وبلاگ دوستی خوندم ٬ زندگی تکرار روزهای بی تکرار است٬ و امروز یه روز تکرار نشدنی بود. یه روز خوب که من ابی تفسیرش می کنم. به مدت یک هفته فعلآ گرفتار شدم برای قولی که به پسر عموم دادم. از هشت صبح تا هشت شب. برای داوری مسابقات رباطیک مدارس استان. فعلآ که کمک داوریم . یه رنگ ابی ته دلم مونده از امروز که جز با حسرت و دل تنگی پاک نمی شه. یه خاطره که تا همیشه برام راز می مونه. یه یادگار که شاید روزی مجبور بشم به عزیزی اعترافش کنم. هنوز به خودم ایمان دارم .بد جوری گیر کردم میون خواسته هام و بافته هام. هنوز جمله ای را که اخرین بار به دوستی گفتم یادمه. من عاشق هیچ ظاهری نشدم تا امروز. چیزی که منو گرفتار می کنه ذهن و روحه. و شاید چشم ها. چشم هایی که تیز بین تر از دیگرانند. یا فقط جهت دیدشون فرق داره. دلی که با هر ضربانش از ذهن بگذره و به دل بر گرده. و این دید من فقط منو اسیر چارچوب ها کرده........

چقدر بی ربط نوشتم امشب. خستم و باید برم بخوابم تا فردا صبح زود برسم که مثل امروز مثل اقای... با چشمهای خواب الود نرم سر اولین زمین! البته باید اعتراف کنم که خودم هم یک ساعت دیر رسیدم!

پی نوشت: شیوا اگه این مطلب را می خونی باید بگم خیلی دلم می خواست قبل از اینکه دوباره بری ببینمت اما از شا نش من همین هفته که تو اینجا هستی من بدجوری گرفتارم.

پی نوشت:این را می نویسم که یادم باشه امروز یه تصمیم گرفتم برای سال دیگه اما هنوز ثبت نشده دوباره شک کردم و دستم لرزید برای نوشتنش.

پی نوشت: می خوام تا اونجا که بشه دیگه سیاسی ننویسم! یعنی شما می گین میتونم!؟

صدای وطن!

خدایا قلبم درد می کند . منو به حراج گذاشتند . منو میون بازی های کثیفشون دارن به نابودی می کشند. بهترین مردم سرزمینم که از اب و خاک و اتش من بودند رفته اند و روی دیگر جای دانه می کارند.  بدنم می سوزد. جنگلهایم می سوزد. خدایا زمینم پر است از جای نیشتر هایی که زدند و خون و نفتم را بیرون کشیدند . جنگلهایم را سوزاندند. دریایم را به نام بیگانه ثبت کردندند. همه ی سرمایه هایم به باد رفت.  نفتم را ارزان می فروشند و همان را دوباره گران تر می خرند چون صنعت نمی دانند. جنگل هایم را به اتش کشاندند . شیرهای این سرزمین دیگر در هیچ کوهی غرش نمی کنند. گوزن های این سرزمین دیگر شکار دوربین های تیز بین نمی شوند. مادران این سرزمین رنج می کشند و دیگر کودکانی نمی زایند که عالمی را به حسرت وا دارد.  خدایا این مردم نا شکر را نفرین کنم؟ لازم به نفرین نیست که خود به نفرین نا شکری دچارند!

 پی نوشت۱: خبرها را که می خوندم ٬ فقط چیز های بد دیدم. جنگلهای گلستان در اتش سالانه می سوزنند. الودگی تهران روزانه جان ۲۷ نفر را می گیره.

پی نوشت ۲: سالهاست که نفت را خام می فروشم و اونها برامون تبدیلش می کنند و دوباره گرون تر می خریم . اما در عرض چند سال به چرخه ی کامل سوخت هسته ای رسیدیم! کدومش سختر بوده؟

پی نوشت ۳: جنگلهامون تو اتیش می سوزنند . یکی از مهمترین منابع وطنمون و ما سر انژی هسته ی داریم همه چیزمون را به باد می دیم.

پی نوشت۴: از تمام جای جای این خاک هنوز اثارشو می دزدند ٬ هنوز همه جاش به راحتی حفاری می کنند و از کشور خارج می کنند. تخته جمشید زیر نور افتاب و باد بارون داره نابود می شه٬ تا چند وقته دیگه پاسارگاد می ره زیره اب و هنوز قبل از هر انتخابی احساسات مردم را با چیزهایی که قبل از انقلاب از ایران بیرون بردنند تحریک می کنند !

پی نوشت۵:در یای خلیج فارس داره به خاطره جزیره سازی امارات رو به نابودی می ره ولی وزیر امور خارجه حاضر نیست نامه ی اعتراض را به کوفی عنان بده!

پی نوشت۶:ایران من ٬ ایران ما داره نابود می شه. داریم نابودش می کنیم. اگه به خاطر شورش علیه این دولت بمیریم بهتر از اینه که هواپیمامون سقوط کنه و یا تو جاده ها بمیریم

پی نوشت۷: کی باورش می شه ٬ من دارم گر یه می کنم این چیزا را تایپ می کنم!

 

...

من اینجا دارم دنبالت می گردم. خیلی وقتها که از خونه بیرون می رم امید به دیدنت دارم. توی وبلاگها ارزو دارم وبلاگی داشته باشی و اتفاقی من اونو پیدا کنم. من اینجا هم دنبالت می گردم . توی تمام کافی شاپ های تاریک و روشن این شهر دنبالتم. توی کوچه پس کوچه های بعد از ساعت ۹:۳۰ دنبالت می گردم. من خیلی وقته دیگه بهت احتیاج ندارم . اما احساس می کنم بهت بدهکارم! من دنبالت می گردم که بدهیم را بت بدم. اهای یعنی ممکنه تو اینجا باشی!

کتاب خوندن کنار دره ی سرو های نقرهای

چه حس خوبی داشت کنار پنجره ی سروهای نقره ای بشینی و کتاب بخونی در حالی که بوی قهوت از فنجون روبروت به مشام می رسه. یعنی لذتی بالا تر از این تو این سه ما برای من بوده؟!!

شنبه صبح رفتیم و دیشب برگشتیم. خیلی خوش گذشت. سه روز کامل ارامش به دور از شهر و اینترنت و تلویزیون. از همش بهتر این بود که زنونه رفتیم و به قول مادر بزرگم بقچه نق همراهمون نبود. من و دوستام.  ساعت ها می نشستیم کنار دریاچه ی پشت سد و نور مهتاب را نگاه می کردیم . یه سکوت مطلق که گاهی ماهی ها با  بالا و پایین پریدنشون می شکستند. جوجه زغالی و شکلات و تخمه را بگو که شاید فقط سالی یکبار نسیبت بشه. بشینی تو هوای ازاد و حکم بزنی و بلند بلند بخندی. هیچ کدومش هم به اندازه ی استخرش فاز نداد. اون افتاب یک دست که روی پوستت راه می ره. اب ابی رنگ که تا تهش پیداست. خلوت که می تونی راحت شنا کنی. روی تیوپ بخوابی و روی اب شناور بشی. اخ حال می داد بسوزی از افتاب و یهو بپری تو اب یخ! بعد هم که بر می گردی فقط جای ساعت مچیت سفید مونده باشه از پوست دستت.

تا حالا تو جاده رانندگی نکرده بودم .اینم خیلی فاز داد. به خصوص وقتی داری از گردنه عبور می کنی و از اون بالا یه دره با خاکهای قرمز زیره پا هاته. صندلیه کنار راننده کمربند ایمنی نداشت و من هم که اخر یه شهروند پایبند به قانونم مامان بیچارمو مجبور کردم عقب بشیه! 

خیلی خوش گذشت به من و کلی روحم شاد شد! دیشب هم خواب بهشید را دیدم. یعنی تعبیر می شه؟!!!

باز هم حرفهای بودار!

امروز یه هواپیما سقوط کرد. دوباره تعدادی مردند. دوباره همه پیغام تسلیت می فرستن. ستاد بحران تشکیل می شه. دنبال علت می گردند. این بار خلبان زندس و معلوم نیست کی مقصر شناخته می شه! دوباره اسم هواپیمای تپلف لرزه به تنمون میندازه. از خاطرات مسافرا گزارش تهیه می کنند و یاد اخرین پروازی می افتم که بیست دقیقه تو اسمون بالا و پایین می رفت. حالم بهم می خوره مثل همه از سیاست مدار گرفته تا مبارز و روشنفکر بعد از هر حادثه مدتی بیدار بشیم ونق بزنیم و تمام. اما باید گفت شاید....

با یکی از کسایی که تو هواپیما بودند و زخمی شدند تلویزیون مصاحبه می کرد. اون زن با چشمهایی وحشت زده با لهجه ی مشهدی از اتفاق اون روزش می گفت. می گفت که: هواپیما مدتی تکانهای وحشتناکی می خورده و من با خواهرم با هم حرف می زدیم که این تکانهاهمیشه بوده و هواپیماها فرسودن و خرابن! و.... از این حرفهای معمولی اما بعد دیدیم هواپیما نشست و از جلوش اتیش اومد و هواپیما کج شد و.... . من جمله به جمله ی حرفاش یادم نیست اما چیزایی که برام جالب بود این بود که او هم مثل همه ی ما می دونه که هواپیماها فرسودن. می دونه که وضعشون خرابه اما بازم مثل همه ی ما سوار می شه و صداش در نمی اد! تا این حادثه ی وحشتناک که ازش جون سالم به در برده.

چند روز پیش سوار تاکسی شدم. مثل تمام طول تابستون بعد از اعلام این که ما برق صادر می کنیم و قطعی برق نداریم نیمی از شهر من برای چندمین بار(۶ بارشو که ایمان دارم) در خاموشی به سر می برد.از دوران دبستان دیگه قطعی برق اون قدر کم شد تا اصلآ یادمون رفته بود.از شمالی ترین قسمت گرفته تا جنوبی ترین قسمت تیکه به تیکه برق نبود. از برق خونه ها گرفته تا چراغهای شهر. مثل فیلمایی که از بمبارون وجنگ نشون می دن. ادما تو تاکسی داشتند نق می زدنند. در مورد بی کفایتی و این که واقعآ این همه بی عرضگی شرم اوره! یه خانمی گفت : همه که دارن می نالند و می گن اوضاع خوب نیست پس اینا کی هستن که تو صفها ایستادند و رای می دنند؟  یکی می گفت پول می گیرند . یه پسر جوون می گفت من خودم سربازی رفتم و اینا همه سربازن که مجبورن بیان ووووو

دادم در اومد که اقایون خانوما اینا همشون رای دادند. دلم می خواست بگم خیلی هاتون رای دادین به خاطر این که فکر می کردین پول دار می شین و اوضاع خوب میشه . امروز با خودم گفتم شاید اون زن هم به خاطر رفع مشکلاتش رای داد به همین اقا! اون خوب می دونه اوضاع هواپیماها خرابه اما نمی دونه چرا؟ نمی دونه با هر رای و شعارش اوضاع خودشو بدتر می کنه. وقتی دولت رسمآ اعلام می کنه که هیچ روزنامه ای حق نداره در مورد عواقب تحریم اقتصادی به خاطر فعالیت های هسته ای ممکنه پیش بیاد بنویسه چه ارزشی داره هزارتا ادم بریزن فردا بیرون شعار بدن حق مسلم ماست...

حالم از این شعاره متعفن بهم می خوره. خانمی که هر روز توی تاکسی می شینی و فکر می کنی کسی به اون رای نداده٬ باید بدونی که اونایی که قهر کردن و ناز کردن ونشستن تو خونه هاشون و گفتن ما انتخاباتو تحریم می کنیم باعث شدن. می دونی فقط چند درصد مردم روزنامه می خونن؟ می دونی چندتاشون می دونند امریکا ما را تحریم کرده برای همین هواپیما نداریم؟. اخه چه فایدهای داره من و تو ٬تو این دنیای مجازیه لعنتی بنویسیم و بخونیم وبرای همدیگه نظر بدیم به خاطره ذهنهای روشنمون هورا بکشیم!   مردم نمی دونن. نمی خونن. مردم گرسنه ی یه لقمه نان اند و سیر از جهل.

کاش به اون زن حادثه دیده می گفتم حق تو اون شعار مسخره نیست٬ حق تو یه کشور اباده. حق تو یه خیال راحته که وقتی بچه ات می ره سفر سالم برگرده. حق تو اینه که راحت بتونی بخونی و حرف بزنی. حق تو اینه که بدونی اگه تحریم بشی دیگه داروهای معجزه اسای خارجی در کار نیست. دیگه تجهیزات پزشکی در کار نیست. باید بدونی اگه تحریم شدی تورم اون قدر بالا می ره که دیگه دولت مردمیت نمی تونه تو رسانه ی تحت امر خودش ۲/۳ ٪ به حرف و دروغ کمش کنه. اون قدر اشکار می شه که هیچ دروغی سقف خراب خونت را توجیه نمی کنه. حقه تو اینه که اینا را بدونی بعد بری تو خیابون با ارمانهات میثاق کنی و داد بزنی ..... حق مسلم ماست!

پی نوشت ۱: اگه غلط املایی دارم ببخشید٬ خیلی تند تند نو شتم!

پی نوشت ۲: من هم جزء این مردمم کسی لطفآ بش بر نخوره

پی نوشت ۳: اقا اصلآ هر کی می خواد بش بر بخوره حوصلمون سر رفت از بس که ملاحضه کاری کردیم!

پی نوشت ۴: اخه بچه  برو درستو بخون تو را چه به این حرفا.

از خودم می ترسم

وقتی اینه اش بشی و روبروش بایستی٬ همیشه یه عکس العمل داره .اینه را می شکنه! اون وقتی که عیب هاشو بگی٬ بهش بگی که چقدر از دروغ هاش بدت می اد٬ بهش بفهمونی که فقط دروغ می گه و هیچ عملی در کار نیست٬ اون وقته که می شکنتد!  وقتی دیگه اون ادم خر و مهربون نباشی ٬ داغ می کنه. میشه یه اهن ربا که هر چی نیروی منفی تو عالمه به خودش جذب می کنه و یه اتفاقی می افته.یا تصادف می کنه و یا دزد می اد. یاهزارتا اتفاق ناجوره دیگه. و دوباره تو اگه دلت کمی پاک مونده باشه دوباره خودت را سرزنش می کنی . هر بار می دونی که هیچ امیدی به عوض شدنش نیست. نه این که از اول ناامید بوده باشی٫ بعد از کلی تلاش به این نتیجه رسیدی. اما دوباره دروغهاش اون قدر بهت فشار می اره که .........  . به یاد نداری فقط یک بار به حرف کسی گوش داده باشه. تا کسی حرف می زنه پا می شه می ره.

از خودم می ترسم. از اینکه منم این جوری بشم. تو این چرخه ی زندگی چطور می شه زد بیرون؟ چطور می شه قانونهای طبیعی را زیر پا گذاشت؟ چطور می شه ادم موند؟ انگار دارم کافر می شم خدایا به دادم برس. از خودم می ترسم!